روحت از تو جدا نیست، باوجوداینکه ممکن است اینطور به نظر آید. درواقع روحت گوهر حقیقی تو است؛ وجود حقیقی تو. ما در حقیقت سایهای ازآنچه باید، هستیم. بهسادگی فراموش میکنیم چه کسی هستیم، از کجا آمدهایم و میتوانیم چطور باشیم و گاهی به یادآوری نیاز داریم. تو روح نداری، بلکه خودت روح هستی. تو یک جسم داری. – سی.اس. لوییز ۱۲ مورد ازآنچه روحت میخواهد به یاد داشته باشی ۱. تو دقیقاً همانجایی هستی که باید باشی مهم نیست چه پیشآمده، مهم نیست چطور بهجایی که اکنون هستی رسیدهای. مهم نیست چه گزینهها یا راههایی پیش پایت بوده اما...
۱۰ عادت کسانی که هرگز حسادت نمیکنند
آیا تابهحال حس حسادت را تجربه کردهای؟ مطمئنم برای همهزمانی پیشآمده است. ممکن است حس مالکیت عاطفی را دوست نداشته باشیم، اما گاهی پیش میآید. تفاوت اینجاست که بعضی از افراد نمیتوانند حسادت خود را کنترل کنند. آنها برای احساس زندهبودن، به این حس نیاز دارند. دستهٔ دیگر اصلاً روی این حس خود حساب نمیکنند. چه میشد اگر بهجای آنکه به خاطر یک هیجان عاطفی دچار خشم شوی، نفس عمیق میکشیدی و مسئله را رها میکردی؟ باوجوداینکه حسادت واکنشی طبیعی و سالم است، نگهداشتن آن ناسالم است. حسادت که بهطور عمومی یکی از هفت گناه بزرگ بهحساب میآید، باعث میشود...
هر چه بزرگتر میشوی، دوستانت کمتر میشوند
از دست دادن دوستان در نگاه اول ممکن است بد به نظر بیاید، اما در حقیقت بههیچوجه بد نیست. این خیلی طبیعی است که رابطهٔ دوستی با گذر زمان رشد کند. اگر متوجه شدی که نسبت به ده سال قبل با افراد کمتری ارتباط مداوم داری، نگران نباش! درواقع این خوب است. هر چه بزرگتر میشویم، دلمان میخواهد باکسانی دوست بمانیم که واقعاً درکمان میکنند. دوستی بیریا و عمیق چیزی نیست که زیاد پیش بیاید، اما شاید دوستانی که هنوز کنارت هستند، افراد بسیار باوفایی باشند و دوستیتان در طول زمان امتحان خود را پس داده باشد. در این مقاله به مواردی...
یک دلِ باز، دلی آسیبپذیر نیست
«اما اگر درونم را بیشازحد بازکنم آسیب میبینم؟» این جمله یا مشابه آن را در کارگاههایی که با عنوان «نوشتن با دلِ باز» درس میدهم، میشنوم. مردم مشتاقانه، به این جمعها میآیند؛ باوجود اینکه زخمی و خستهاند و نمیدانند آیا درونمایهٔ دنبال کردن این مسیر رادارند یا نه. میخواهند سفرهٔ دلشان را باز کنند، داستانشان را بیغلوغش و بدون ترس تعریف کنند. میخواهند باوجود حساسیت خود، بدون حائل زندگی کنند، اما هم چنان میترسند. ترس از اینکه قضاوت یا شرمنده شوند، از اینکه کسی به آنها بگوید باارزش نیستند یا پایشان را از گلیمشان درازتر کردهاند. آنها پیشازاین آسیبدیدهاند...
همین لحظه کافی است
در هواپیمایی بودم که برای توقفی کوتاه در حال نشستن در پورت لند بود و به درخشش صورتیرنگ طلوع آفتاب بر کوههای آبی و بنفش چشم دوخته بودم و قلبم به درد آمده بود. بهطور غریزی روبه اِوا کردم تا او را در این لحظهٔ پرشور شریک کنم، اما او خواب بود. انگار از اینکه نتوانستم این لحظه را با او یا کس دیگری قسمت کنم، احساسم کامل نشد. گویی آن زیبایی از سرانگشتانم میگریخت. این برایم لحظهای آموزنده بود: من فکر میکردم آن لحظه بدون امکان سهیم شدنش با دیگران برایم کافی نیست. لحظهای برایم طول کشید تا...