همین لحظه کافی است

در هواپیمایی بودم که برای توقفی کوتاه در حال نشستن در پورت لند بود و به درخشش صورتی‌رنگ طلوع آفتاب بر کوه‌های آبی و بنفش چشم دوخته بودم و قلبم به درد آمده بود.

به‌طور غریزی روبه اِوا کردم تا او را در این لحظهٔ پرشور شریک کنم، اما او خواب بود.‌ انگار از اینکه نتوانستم این لحظه را با او یا کس دیگری قسمت کنم، احساسم کامل نشد. گویی آن زیبایی از سرانگشتانم می‌گریخت.

این برایم لحظه‌ای آموزنده بود: من فکر می‌کردم آن لحظه بدون امکان سهیم شدنش با دیگران برایم کافی نیست.‌

لحظه‌ای برایم طول کشید تا به خود یادآوری کنم که: این لحظه کافی است.

این لحظه کافی است بدون آن‌که نیاز داشته باشد آن را به اشتراک بگذارم یا از آن عکس بگیرم. بی‌نیاز از اینکه اصلاح شود یا کسی در مورد آن نظر بدهد. کامل است. همان‌گونه که هست، الهام‌بخش است.

تنها من این احساس را ندارم که برای کامل شدن یک لحظه باید از آن عکس گرفت یا جایی در شبکه‌های اجتماعی آن را به اشتراک گذاشت. این دقیقاً دلیل وجود اینستاگرام و مانند آن است.

ما احساس می‌کنیم این دم کافی نیست مگر اینکه در مورد آن صحبت کنیم، به اشتراکش بگذاریم یعنی به‌گونه‌ای آن را منجمد کنیم. زمان درگذر است و ما دوام و استواری می‌خواهیم. ممکن است این‌گونه ناپایداری برایمان ترس بیافریند.

این احساس کافی نبودن در زندگی نسبتاً فراگیراست:

  • می‌خواهیم غذا بخوریم و فکر می‌کنیم باید مطلبی در اینترنت یا پیام‌هایمان را بخوانیم یا کارکنیم. گویی غذا خوردن به‌تنهایی کافی نیست.
  • وقتی رفتار دیگران مطابق آنچه ما می‌خواهیم نیست، آزرده می‌شویم. آن‌طور که هستند به نظر کافی نمی‌آیند.
  • احساس بی‌هدفی و گم‌گشتگی داریم، انگار زندگی‌مان کافی نیست.
  • وقتی می‌دانیم باید برای انجام کاری مهم وقت بگذاریم، تنبلی می‌کنیم و سرمان به چیزهای دیگر گرم می‌شود، گویی کار کردن به‌تنهایی کافی نیست.
  • همیشه احساس می‌کنیم کار دیگری برای انجام دادن هست و نمی‌توانیم درهمان دم، در آرامش بنشینیم.
  • برای از دست دادن دیگران، گذشته، رسوم و … سوگواری می‌کنیم، چراکه اکنون کافی به نظر نمی‌آید.
  • دائم به آنچه پیش روست می‌اندیشیم، مثل‌اینکه تمرکز بر آنچه درست در مقابلمان است، کافی نیست.
  • همواره به دنبال بهتر شدن هستیم یا می‌خواهیم دیگران را اصلاح کنیم، گویی همان‌طور که هستیم یا هستند، کافی نیست.
  • ما به موقعیت‌ها، افراد و خودمان پشت می‌کنیم، چراکه می‌پنداریم کافی نیستند.

چه می‌شد اگر لحظهٔ حال را با هرآن چه و هر آن‌که همراه آن است، طوری که انگار کام لا کافی است، می‌پذیرفتیم؟

اگر به چیز دیگری احتیاج نداشته باشیم، چه؟

چه می‌شد اگر می‌پذیرفتیم لحظهٔ حال به‌سرعت تمام می‌شود؛ چه می‌شد اگر زمان کوتاهی که داریم را کافی می‌دیدیم، بدون اینکه نیاز به ثبت کردن یا به اشتراک گذاشتنش داشته باشیم؟

اگر به‌جای پشت کردن به چیزها، به آن‌ها بله می‌گفتیم چه؟

چه می‌شد «بد» را همراه خوب می‌پذیرفتیم، شکست را همراه تلاش، رنج را با زیبایی و ترس را با فرصت، به‌عنوان بخشی از کل آنچه لحظهٔ حال پیشکش می‌کند؟

چه می‌شد اگر اینک لحظه‌ای درنگ می‌کردیم و هرآن چه در این دم و اطرافمان وجود دارد می‌دیدیم و به خاطر همان چیزی که هست که کامل و کافی است، از آن قدردانی می‌کردیم؟

نوشته‌ای از وبسایت Zen Habits
نوشتهٔ Leo Babauta

نقطهٔ عطفی در میانهٔ راه - بنر

از این نوشته لذت بردی؟ به اشتراک بگذار

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *