توجه به اتفاقهای روزمره از جالبترین روشها و یادگیری متسقیم از اصل زندگیاست. دیروز چند اتفاق جالب افتاد و جالبترینش، آخری و در تاکسی بود.
تکهتکه مسیر را پیاده رفتم و گمانم حدود ۹کیلومتری پیاده اینطرف و آنطرف کردم. بعدازظهر بود و خسته بودم، تاکسی گرفتم تا سریعتر به خونه برسم.
مسیر دوم تاکسی سخت بود. ده – پانزده تاکسی رد شدند و هیچکدام به مقصد من نمیرفتند. در آخر، مسیرم را عوضکردم. خواستم مستقیم بروم. مستقیم که دیگر مشکلی ندارد. همه میروند!
همان اولی سوارم کرد. جوانی همسن و سال خودم که در تاکسی سمند خود Gipsy King با صدای بلند گوش میکرد. آخرین نفر در عقب نشستم. معلوم بود که مسیر هرروزش نیست چون کرایه مسیر را نمیدانست و از هرکس میپرسید که چقدر باید کمکنم؟
در نیمههای راه همه پیادهشدند و من ماندم و ایشان. صدای موسیقی را کمکرد و گفت: «آقا چرا آدم هرکسی رو که دوستداره، ازش دور میشه؟!» سئوال جالبی بود و من را به وجد آورد که پیگیرشوم. گفتم: «چطور مگه؟»
شروعکرد به تعریفکردن. «من تحصیلات و سوادی دارم و درکنار آن راننده تاکسی هم هستم. چند هفته پیش در عروسی با دختری آشناشدم. در همان عروسی خیلی بههم علاقه پیداکردیم و دوستداشتیم بیشتر باهم آشنا شویم. دختر خوبی بود. تحصیلات داشت، خوش اخلاق بود و در کل خوب بود. همه چیز خوب بود تا اینکه این خانوم برای مشخصشدن بختش پیش رمال رفت. رمال هم نظرداده بود که من برای آیندهاش مناسب نیستم و از این رو، تصمیمگرفته که این رابطه را تمامکند.»
پسر جوان هم در کمال تعجب و سرخورده گفت: «من در تعجبم چرا کسی که سواد و تحصیلات دارد، باید به حرف رمال توجهکند!»
برایم داستانش جالببود و جالبتر از آنکه چطور سفرۀ دلش را نزد من بازکرد. تصمیمگرفتن بیشتربشنوم. به مقصد که رسیدیم، کماکان نشسته و میشنیدم. در آخر هم نظرم را گفتم. ما که از طریق آینه وسط بههم نگاه میکردیم، بعد از شنیدن نظر من، پسر برگشت و با رضایت گفت: «بله. احتمالاً درست است.» قبل از خداحافظی هم گفت که: «رنگ سبز بهت میاد، سعیکن همیشه از این رنگ استفاده کنی.»
اما نظر من چه بود؟
رخدادهای زندگی همگی برای دلیلی رخ مینمایند و آن دسته از اتفاقاتی که برایمان ناخوشایند است، معمولاً به آن خاطراست که دلیلش را نمیفهمیم و از نتیجهاش راضی نمیشویم.
مثال جدایی این آقا با خانم هم از این دسته بود. زمانی که فکرمیکرد، آدمش را پیداکرده، ناگهان ورق برمیگردد و همهچیز متعجبش میکند. به این دلیل که جدایی اتفاق خوشایندی برایش نبوده و دلیلش را هم صحبت فالگیر میدانست. ولی در اصل ممکناست که فالگیر ناخواسته کمکشکرده تا از ناراحتی باشدت بیشتر در آینده جلوگیری کند. این صحبتی بود که من با ایشان داشتم.
ولی اگر من امکان پیشنهاد به دختر را داشتم، پیشنهاد میکردم که بهجای دیدن زندگی و آینده خود از منظر پیشبینی، بهتراست که با اصل زندگی و شرایط آن از نزدیک روبرو شد و آن را احساس کرد. بهجای آنکه کسی با کمترین دانش از زندگی شخصی نظرش را تحمیلکند، از احساس ناب زنانۀ خود استفادهکنی و وقایع را لمس کنی.
چند پیشنهاد برای رابطۀ نزدیک با اصل زندگی
سعیکنید فقط باشید
بهجای فهمیدن هر رویدادی، سعیکنید حضور داشته و با آن باشید. بسیاری از درسهای بزرگ زندگی همان لحظه نمایان نمیشود.
بهتر است «حضور در لحظه» را تمرین کنید.
به کلیات توجه کنید
ببینید که شروع و پایان ماجرا برای شما چطور بوده. چه اتفاقی در ظاهر افتاده و چه چیز شما را عصبانی یا خوشحالکرده.
به جزعیات توجه کنید
حال نگاهی به جزعیات بیاندازید. به واکنشهای خودتان، به رفتار دیگران در ماجرا. چه نکاتی توجهتان را جلب میکند. چه یادگیری از آن میتوان داشت؟
کمی بهجای فکر، حس کنید
ببینید بعد از فروکششدن واکنشهای آنی، چه حسی برایتان پررنگتر مانده؟ خشم، غم یا حسادت؟
به جای آنکه دنبال قضاوت خود و اطرافیان بروید، بیشتر با حس خود باشید. وقت بگذارید و دلیل آن را ریشهیابی کنید. ممکن است حسی بسیار قدیمی باشد، که با این ماجرا دوباره نمایان شده.
فراموش نکنید
البته منظورم فراموش نکردن رخداد است. در غیر اینصورت فراموشنکردن یا نبخشیدن خود یا دیگران، فقط باعث ناخوشنودی خودتان میشود.
فراموش نکنید تا در آینده درسهای آن برایتان واضحتر شود.
شما در جایگاه پسر یا دختر این داستان چه میکردید؟ دیدگاهتان را شریک شوید.