یک‌سال گذشت

چندماهی‌ست که اوضاع کار روی روال است. هر دوهفته کارگاه آنلاین دارم، روزهایم با جلسه‌های کوچینگ می‌گذرد و گه‌گاهی می‌نویسم. در سه‌سال اخیر، هرسال رشد کمی و کیفی کارم چندبرابر می‌شود. بالاخره کم‌کم نتیجهٔ کارهای ۷ سال گذشته رضایت‌بخش شده است. کم‌کم به‌جایی رسیده‌ام که اندازهٔ میزان انرژی که برای کار می‌گذارم و از آن می‌گیرم، به تعادل معقولی رسیده. در فکر توسعه هستم و می‌خواهم «مدرسهٔ خویش» را به‌صورت آنلاین و با دورهٔ «چطور توانایی‌هایم را بهتر بشناسم؟» راه‌اندازی کنم. اوضاع خوب است و درحال بهترشدن است که من هم از آن قدردان و شاکرم.

اما

این متنی بود که می‌توانستم مرداد سال گذشته (۱۴۰۱) بنویسم ولی ننوشتم. درعوض امسال آنقدر برایم غریب و دورازذهن است که انگار در دنیای دیگری آن را تجربه کرده‌ام.

این روزها، دقیقاً یک‌سال از آن دوران می‌گذرد و واقعیتی که امروز تجربه می‌کنم، بسیار متفاوت است.

دقیقاً از همان دوران و بعد از شهریور گذشته، دیگر کارگاهی نداشتم. برای چندماه اول که اصلاً سایت هم نداشتم و قطعاً جلسهٔ آنلاینی هم نبود. نوشتن برای بهبود کیفت زندگی معنایی نداشت. زمانیکه که کمیت و حیات زندگی مختل شده بود و بسیاری جانشان را از دست داده و بسیاری هم مانند خودم، در بهت، نگرانی و اضطراب، روز را شب و شب را روز می‌کردند.

پیش از این دوره، جلسه‌های منظمی با تعدادی افراد برای ساخت آیندهٔ مطلوب‌شان داشتم و تعدادی هم تصمیم داشند که دورهٔ جدیدی را با من شروع کنند که هردو گروه برنامه‌شان عوض شد و ظاهراً مسیر و اولویت‌های زندگی‌شان نیز تغییر کرد.

معمولاً در شرایط اینچنینی و ناآرامی‌های اجتماعی، من نیز اولویتم عوض می‌شود و حتی شده برای هم‌دلی با مردم، دست از کارهای روزمره‌ام می‌کشم و هربار چندماه طول می‌کشد تا انرژی درونم روشن شود و دوباره جریان کار آغاز شود. هربار با هر سختی، انرژی درونم دوباره من را به مسیر باز می‌گرداند.

اما این‌بار فرق داشت

اینار دیگر نیروی محرکه‌ای برای شروع پیدا نمی‌کنم و روزهایم در سردرگمی می‌گذرد. از این شرایط ناراحت و سردرگم هستم ولی همچنان توانایی برون‌رفت از این شرایط را در خود نمی‌بینم. گویی که افسردگی حاصل از این دوران، روی سختی‌های دیگر اضافه‌شده و توانایی بلندشدن و حرکت را از من گرفته است.

در شرایطی هستم که هم می‌دانم و هم نمی‌دانم که چه شده و چه چیز کمک می‌کند ولی انگار توان حرکت ندارم. در این مدت تنها کاری که به‌ذهنم می‌رسید، ادامه‌دادن روند جلسه‌های رایگان کوچینگ بود که از سال گذشته شروع کرده بودم.

البته همه‌چیز در این مدت اینقدر ناراحت‌کننده نبوده و بلکه لحظات خوشحال‌کننده و امیدواری نیز در آن جریان داشته است. مانند هرچیز دیگری در این دنیا، هیچ‌چیز مطلق نیست. حتی تاریکی. در واقع «منصف» گفتن و خواندن این نوشته هم کار دشواریست. یکی از مشکلات من هم در مواجه با پرسش «چطوری؟» دقیقاً در همیجاست. اینکه چطور بالاوپایین، خوب‌وبد را باهم توصیف کنم. چراکه هیچ‌چیزی مطلق نیست و همیشه مثبت‌ومنفی باهم در جریان.

بگذریم

ظاهراً در چرخه‌ای هستم که رو به پایان است. در این میان، گاهی آنقدر با فرهنگ غالب شبکه‌های اجتماعی مجازی و حقیقی احساس بی‌گانه‌بودن دارم که نمی‌دانم این فاصله از کِی و کجا آغاز شد. آنقدر دور شده‌ام که هرروز من را یک‌قدم به عقب می‌راند. چندباری سعی کرده‌ام که این روال را تغییر دهم، اما ظاهراً احساس تنهایی قرار نیست برطرف شود. این حس دقیقاً مانند حس غریبگی‌ام در زندگی در تهران است. شهری که از کودکی می‌شناسم و دوست‌داشتم.

چرا حالا؟

نوشتن این مطالب، حتی برای خواندن خودم هم راحت نیست، چه رسد به بازکردن درونم به‌صورت عمومی. شاید یکی از دلایلش، توضیحی برای غیبت طولانی‌ام باشد. حتی باز برای خودم. برای اینکه یادم بیاید که دلیل نبودنم، تنبلی یا بی‌برنامگی و یا حتی بی‌انگیزگی نبوده، بلکه بدانم علاوه بر نداشتن تمام موارد، هنوز هم معنای زندگی‌ام به کاری که می‌کردم گره خورده است. پس حتی آن نیز تغییر نکرده است.

دورهٔ تغییر خویش - نسخه‌ٔ تابستان - بنفش

از این نوشته لذت بردی؟ به اشتراک بگذار

2 Responses

  1. اولین بار که شما رو دیدم، تابستون ۹۵ بود تو ساختمون آریاناقلم.
    ازتون پرسیدم چطور میشه به تنبلی غلبه کرد؟
    گفتین تو قدم اول اینکه اینو مثل یه برچسب به پیشونیمون نزنیم. به خودمون نگیم تنبلیم.
    همدلی شما عجیب قلبمو گرم کرد…
    بهمن پارسال معلوم شد که ADHD دارم. خیلی چیزا رو توضیح می‌داد از جمله تصور من از تنبل بودنم!
    وقتی اون سال شما رو دیدم نمی دونستم جریان چیه. اما یه پتو گرم دادین دستم که یخ نزنم. من این پتو رو جاهای دیگه هم بردم. هر جایی که چیزی از خودمو نمی خواستم و می فهمیدم اِ یه برچسب! پتو رو می پیچیدم دورمو کم کم اون برچسبو از رو پیشونیم می کندم.

    طی این ۶-۷ سال من می تونستم به خودم بگم تنبل و فلان و بهمان اما اون جمله ی “در قدم اول…” این سالها رو حفظ کرد تا برسم به جایی که بفهمم جریان زندگی من چی بوده.

    من از صحبتای شما خیلی از این تک جمله ها جمع کردم. و حالا بعد از چند سال آبیاری این بذرا دارم جوونه هاشونو می بینم.

    قدردان شما، روح پاک و زحمتایی که می کشین هستم.

    1. سلام زهرا،
      چه جالب. این داستان یادم نبود. ممنون که یادآوری کردی. شنیدنش، خوشحالم کرد.
      پس بذار یه حرف دیگه هم بزنم که شاید این هم برات بمونه. به نظرم با توجه به شرایط امروزه (دنیای سریع و پرازاطلاغات با تمام چیزهایی که دنبال گرفتن توجهتون هستند), موضوع ADHD از اون چیزی که ما در تصور داریم، بسیار متفاوت است و یکی از مشکلات دنیای مدرن و امروزیست. برای همین دوباره به خودت سخت نگیر و به‌نظر راه تعامل بهتر با خودت را تمرین کن.

      دوباره ممنونم که نظرت رو نوشتی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *