توضیح: این نوشته، قسمت دوم و آخر پُست «ماجرای یک تصمیم» است.
مرگ را معمولاً نمیپسندیم و از آن واهمه داریم. چراکه فکر میکنیم مرگ، پایان است و بعد از آن هیچ! ولی تا مرگی نباشد، تولدی هم نیست.
همانطور که ما بهعنوان انسان دارای تواناییهای نامحدودی در انجام کارهای مختلف هستیم و همه با تمرین و آگاهی امکان دسترسی به پتانسیلهای نامحدود بشر را دارند، در عین حال دارای ظرفیت محدود برای انجام کارهای همزمان میباشیم.
قدیمیها میگفتند: با یک دست دوتا هندونه رو نمیشه بلندکرد.
به گمانم، قدیمیهای عزیز به همین مورد اشاره میکردند. که یکی را بلندکردی، زمین بگذار و بعدی را بلندکن. این با تئوری این روزهای چندکار همزمان (Multi-tasking) که من نیز گرفتار آن بوده و هستم، تفاوت و فاصله دارد. حدوداً دوسالیاست که سعی میکنم در لحظه یککار و به یکچیز فکرکنم. این روش تقابل کمیت و کیفیت است. اگر کیفیت کاری برایتان مهماست حتماً وقت ویژهای برای آن اختصاصدهید.
خب بگذارید کمی داستان را از نگاه اولیه بررسی کنیم. از همان منظر مرگ یا بستن انرژی.
داستان بستن کارهایی که فقط انرژی میگیرند و در مقابل انرژی نمیدهند، نیز همین است. من در این مورد تصویری دارم که اینگونه کارها مانند فرد زخمیاست که ما آن را کولکرده و دنبال خود میکشیم. غافل از اینکه آن فرد آنقدر ضعیف و نهیف است که با اینکار فشار بیشتری به آن تحمیل میکنیم و از انرژی حرکت خود نیز کم کردهایم. شاید بهتر باشد که فرد را زمین بگذاریم و برایش کمک بیاوریم یا رهایش کنیم.
البته مثال بالا یک مشکل دارد و اینکه بحث احساسات پیش میآید، گفتن رهاکردن انسان ممکناست کمی دشوار باشد. ولی میتوان مثال بالا را با مشکل یا روابط کهنه جایگزین کرد. روابطی که زمان بسیاری از مرگ آن گذشته و جسم نیمه جان آن را اینطرف و آنطرف میکشیم.
همانطور که در نوشتۀ قبلی از شناسایی الگوی رفتاری در خود خبر دادم، حال میبایست به بستن انرژی یا مرگ آن نیز اقدامکنم.
چه چیزی باید بسته میشد؟
یک ماهی از شکستن الگوی رفتاری («نه گفتن») گذشت. بسیاری از مواقع شرایط اصلاً مورد قبولم نبود و با آن از اساس مخالف بودم. در این بین اتفاقهای مختلفی هم در پشت ماجرا درحال رخدادن بود. روابطی که با آن آشنا بودم در حال تغییر بود. اما تمامی اینها به آن حس رضایت درونی میارزید. احساسی که از تغییر الگویی بسیار قدیمی، خبر میداد.
دهروزی بود که مجدداً احساس میکردم روند کار برایم واضح نیست و بسیار انرژی میگیرد. نقش خودم برای خودم مشخص نبود و بهجای اینکه توانایی انجام کاری را داشته باشم، بیشتر بهفکر آن بودم و استرس اینکه نکند دیرشود، بیشتروبیشتر انرژی میگرفت و حتی شرایط را برای انجام کارهایی که علاقه دارم نیز سخت میکرد.
ولی دیروز تصمیمی گرفتم که زمان بستن آن است. دلایل مختلفی برای بستن داشتم که دلیل اصلی آن، تعهد به خودم بود. آن تعهدی که برای حال خود دارم. و اینکار باعث خلل در آن تعهد میشود و از آنجایی که معتقدم وقتی کاری را برای خودم انجام ندهم و علاقهای به آن نداشته باشم و کار را برای دیگری انجامدهم، توقع، توهم و درنهایت دلخوری پیش میآید. پس تصمیمگرفتم که خودم را در اولویت قراردهم.
زمانیکه این تصمیم را گرفتم و قراری برای همان روز مشخص کردم تا شرایط را برای مدیر پروژه توصیفکنم، بخش بزرگی در من بازشد. ناگهان روز بهمراتب لذتبخشتر و هوا تمیزتر شد! مطمئن بودم که هوا برای من تغییرکرده و از این رویداد بسیار خرسند شدم.
تلفنی با کامیار داشتم که حدود یک ماهی از زمانی که به استانبول رفتهبود، صحبت نکرده بودیم. گفتوگوی ما بهطرز جالب ولی نه غیرمعمول لذتبخش و دلنشین بود. درمورد کارهای مختلف هم صحبتکردیم و تصمیمهایی هم گرفتیم که خیلی سریع شکلگرفت.
من تمام اتفاقهای این چند ساعت را در بستن «انرژی راکد» میدانم. این بستن باعث بازشدن بود. زمانی که رهاکردن را فراهمکردم، جذب علاقۀ دیگرم امکانپذیر شد.
بسیار مهماست که در زمانهای مختلف شرایطی را برای خودمان فراهمکنیم و ببینیم چهچیزی درونمان نیاز به مردن دارد.
پیشنهاد
- حداقل هر سهماه یکبار (فصلی) شرایط کار درونی را فراهمکنید.
- رابطههای اطراف خود را در اولویت بگذارید. دقتکنید که مرگ یک رابطه لزوماً به قطع ارتباط نیست، بلکه میتواند قطع سطحی از آن باشد و شروع یک سطح جدید.
- نسبت به تعهدات جدید خود محکم عمل کنید.
در حال حاضر چه چیزی در شما نیاز به بستن دارد؟ دیدگاهتان را با من و سایرین به اشتراک بگذارید. شاید این دیدگاه یادآوری، برای دیگران باشد.
2 Responses
سالهاست که بعد از دیدن یک خواب از مرگ
دیدگاهم نسبت به این رویداد کمی متفاوت و شیرین شد.
در ضمن سال گذشته نیز سفری به انارک داشتم و انجا هم دو کلمه برایم پر معنی شد
عشق و مرگ
شاید هم به نوعی مترادف شد
بزرگی گفت، با عشق زندگی کن و مرگ را در لحظه ببین
امروز هم کلمه ای جدید را شنیدم، ترس
به نظرم رابطه عمیقی بین عشق، ترس، مرگ وجود داره
اعتراف کنم که چند صباحی ست که ترس خیلی با زندگیم اجین شده و از این باب، عشق هم ازم دور شده
اره، صادقانه بگم دچار یک چالش بزرگ با ترس شدم
شاید باید به دنبال ساختن یک جسارت برای مرگ ترس باشم
یاسر جان، البته بهگمانم حذف (مرگ) صفتهای ما بهصورت کل ممکن یا سالم نیست. چه آنکه اگر ترسی نداشتیم، شاید تاکنون نسل انسان زودتر از رویه فعلی توسط حیوانهای وحشی منقرض میشد.
بهنظرم رویکرد آگاهانه با ترس و میدانگرفتن از آن مدلی جایگزین خواهد بود.