بِن و لِسلی به همراه ۶ فرزند خود، باور دارند روش زندگی شهری آمریکا برای آنها مناسب نیست و کسی به آنها اهمیت نمیدهد. برای ادامهٔ زندگی راه و روش مرسوم زندگی را رها کردهاند و مهارتهای پایهٔ زندگی را به فرزندان خود آموزش میدهند.
خلاصهٔ داستان
هیچکدام از ۶ فرزند بِن و لِسلی با شهر در ارتباط نیستند. آنها در جنگلهای زیبای آمریکای شمالی زندگی میکنند و برای تمام مشکلات زندگی آمادهاند جز دنیای خارجی!
آنها تلفن، اینترنت، آبلولهکشی و گاز ندارند و برای غذا شکار میکنند. همهٔ بچهها در خانه درس میخوانند و از موضوعات متفاوتی آگاهی دارند. بدنهای ورزیده و آمادهای دارند، میتوانند از سخره بالا بروند و هرکدام سازی بنوازند.
مادر خانواده (لِسلی) مدتی است که بیماری روانی دارد و در شهر بستری است. پدر (بِن) بهعنوان کاپیتان خانواده، فرزندان را راهنمایی و تا حدی هدایت میکند. پدر و مادر تصمیم گرفتهاند هرکدام از فرزندانشان مستقل رشد کند. مستقل فکر کند و تصمیم بگیرد، مستقل دنیا را بشناسد و مستقل زندگی کند.
مشکلات خانواده از زمانی آغاز میشود که پای آنها به شهر باز میشود. در این شرایط این خانواده برای شهریها، آدمهای عجیبوغریباند و برای آنها، سبک زندگی شهرهای بزرگ، ناکارآمد و آسیبزننده است.
بِن و لِسلی مانند هر پدر و مادر دیگری، روشی برای زندگی فرزندانشان انتخاب کردهاند که به آن اعتقاددارند؛ اما هردو متوجه شدند که انتخاب آنها ممکن است برای فرزندانشان مناسب نباشد.
رلیِن: کدام دیوانهای تولد نوآم چامسکی را بهعنوان تعطیل رسمی، جشن میگیرد؟ چرا ما نمیتوانیم مثل مابقی مردم دنیا کریسمس را جشن بگیریم؟
بِن: تو ترجیح میدهی که برای یک شخصیت جادویی و خیالی [سانتا] جشن بگیری یا برای انسانی که زنده است و در حق بشر و درک او بسیار تلاش کرده است!
قدم زدن در دنیای واقعی
خانوادهٔ بِن برای خود تعریفی از دنیای واقعی دارند که مابقی افراد دنیا دارد! دنیای هرکدامشان با دیگری اشتراک کمی دارد و اختلاف از همانجا شروع میشود.
هرکدام از ما یا روش زندگی خود را پیداکردهایم و آن را دنبال میکنیم، یا همان روش پدر و مادرهایمان را ادامه میدهیم. پیش خود فکر میکنیم که دنیای واقعی همانی است که من تصور میکنم.
در حال حاضر عدهٔ کمی کلانشهرها را به مقصد نزدیک شدن به طبیعت ترک میکنند. در مقابل عدهٔ بیشتری به شهرها میآیند تا طعم زندگی مدرن را بچشند. نمیتوان گفت که برای کدام دسته دنیا واقعیتر است!
دو سال پیش همراه دوستانم سفری به کرمانشاه و کردستان داشتیم. دو شب را در روستای زیبای پالنگان گذراندیم. روستا بینهایت زیبا بود و خانههایش روی سخرهٔ کوه ساختهشده است. رود سیروان از کنارش عبور میکند و بااینکه آن زمان آب چندانی نداشت، اما ابهت و زیبایی خاصی دارد.
آنجا با خانوادهای آشنا شدیم که میزبانمان بودند. به ما خانه اجاره دادند و برای غذا به رستوران کوچکشان میرفتیم. تقریباً هر آنچه خوردیم محصول خودشان بود. نان، پنیر، ماست، عسل، کره و حتی سقز! فقط ماهی تازه را از نزدیکی میخریدند و آن را به گفتهٔ زاهد با ۱۲ نوع چاشنی کباب میکردند.
آنقدر به ما لطف و محبت داشتند که گاهی مجبور میشدیم خودمان را نشان ندهیم تا شرمسار محبت دیگری نشویم. این مقدمه را گفتم تا به این قسمت برسم.
دریکی از گفتوگوها، برادر زاهد به من گفت که میخواهم ازاینجا بروم تهران! میخواهم آنجا کارکنم. دلیلش این بود که در تهران امکانات و درآمد بیشتر است. من گفتم خب هزینهها هم بیشتر است. ولی باور داشت که حتی کارگری در تهران بهتر است. گفتم «خیلیها مثل من دوست دارند که بیایند و اینجا زندگی کنند. شما که اینجا زندگی راحتی داری، برای چه؟»
جواب جالبی داد که از موقع در ذهنم ماند. گفت «خب شاید من هم باید این مسیر را تجربه کنم تا دوباره به روستای خود بازگردم!»
نمیشود گفت که دنیای واقعی کجاست. شاید آنجایی است که به آن واقعیت میدهی. با تصویرسازی و قدم برداشتن به سمت آن!
بِن به همراه همسرش به سمت دنیای واقعی خود حرکت کرده بود. دنیایی که تعامل مستقیم با طبیعت دارد و بخشی از آن است. نه اینکه خود را در رأس هرم طبیعت ببیند و فقط برای نیازهای شخصی از آن برداشت کند.
آنها کنترل یادگیری خود و آموزش فرزندانشان را به دست گرفته بودند تا آنها را با مهارتهای مختلف آشنا کنند. بهجای اینکه برای یادگیری به روند مستقیم نظام آموزشی اعتماد کنند، تصمیم گرفتند تا به فرزندانشان و توانایی خود اعتماد کنند و آنها را با گوناگونی علوم آشنا کنند.
بِن: به نظرت شکستهبندی استخوان یا درمان سوختگی حاد مسخره است؟ مسیریابی از طریق ستارهها در تاریکی مطلق، مسخره است؟ تشخیص گیاهان خوردنی، ساخت لباس از پوست حیوان یا زنده ماندن در جنگل فقط با یک چاقو. اینها به نظرت مسخرهاند؟
انسان اجتماعی
نمیدانم زمانی که از اجتماعی بودن انسان صحبت میکنیم، آیا از ویژگی او تعریف میکنیم یا نقطهضعفش را یادآوری میکنیم؟
اجتماعی شدن انسان صدها سال طول کشیده تا در او نهادینهشده است. شروعش از آنجایی آغاز میشود که تصمیم میگیرد با عدهٔ بیشتری از خانواده خود زندگی کند. ازآنجاییکه تصمیم میگیرد قبیلهای زندگی کند. گروهی کشاورزی و شکار کند، در مقابل حمله با قوای بیشتری از خود دفاع کند و با تغییر شرایط طبیعی جابهجا شود.
اما اجتماعی بودن انسان در این روزگار چگونه است؟ در یادگیریاش، در کار و حرفهاش یا درخواسته و استاندارد زندگیاش.
امروزه انسان از روی چه نیازی اجتماعی است؟ آیا هنوز مانند گذشته توانایی درک یکدیگر راداریم؟ آیا میتوانیم برای ساعتی از خود بگذریم و به دیگری توجه کنیم؟ آیا روابط اجتماعیمان از روی عادت است یا از روی علاقه؟
حال اینکه عدهای مانند خانوادهٔ بِن، نیاز خود به اجتماع را آنقدر لازم نمیدیدند و اعتیاد گونه در معاشرت نبودند. بهجای آن، زمان بیشتری با یکدیگر میگذراندند و کارهای مشترک انجام میدادند.