امروز اولین روز کاری بعد از تعطیلات نوروز ۹۳ و شروع زندگی جدید
معمولًا قبل از سال یا مابین تعطیلات برنامههایی رو برای سال جدید تو ذهنمون پرورش میدیم و باخودمون قرارمیزاریم که به این قول و قرارمون توجه کنیم. امسال تلاقی شروع سال کاری با شنبه (که معمولا خودش به نوعی آغازگر وعدههای بسیاره) میتونست خیلی ماجرا رو جالبتر کنه و همینطور هم شد. البته برای من.
شروع داستان از یک سردرد بود.
من معمولاً سردرد ندارم ولی نوعی از اون هست به اسم سردرد خوشهای (Cluester Headache) که شاید دردناکترینش هم باشه. البته خوشبختانه این سردرد هر وقت و بیوقت سراغم نمیاد. در واقع خیلی منظم هستن ایشون. تا به حال ۴ دوره دوهفتهای به فاصله ۳ سال ایشون به بنده سر زدند. وقتی هم که میان با سروصدا و زمان تشریفبردن هم خیلی محترمانه. جالب هم هست که زمان این دوهفته و حتی زمان بروز خود سردرد تقریباً در یک بازه زمانی تا به حال اتفاق افتاده.
تا چهار دوره قبل هنگام شروع سردرد، چشم چپ کوچکتر میشود و انگار از پشت آن سوزن فرو میکردن و مدام اشک از آن سرازیر میشد. نمیتونستم چشمانم رو بازکنم و از زور درد فیالواقع زمین را گاز میزدم. ایشون هم با مسکنهای معمول آروم نمیگیرند و در اون دوران بنده هرشب سر ساعت ۲ مزاحم مامان میشم تا منو به درمانگاه ببره. اونجا هم اغلب سرم با کورتون میزنن. یکبار حتی کار به مورفین کشید و چون اون نیز اثری نداشت، پرستار خود را مسئول دونست و به مامانم اطلاع داد که پسر شما معتاد است چون هیچ دوز مسکنی روی من کار نمیکند!
حالا این همه داستان گفتم که بگم روز ۱۶ فروردین مصادف شده با روز تشریف فرمایی سردرد و احتمالاً آغاز دوره پنجم. بهنظرم ساعت ۳ صبح بود که با سردرد خفیفی از خواب بیدارشدم. کیفیت درد مثل سابق بود ولی چیزی درون من فرق کرده بود. این دفعه نه میخواستم دارو بخورم و نه درمانگاه برم. تصمیم گرفتم که بیشتر به این درد توجه کنم و سعی کنم خواسته این درد رو متوجه بشم. برای همین بعد از بیدارشدن حتی بدون اینکه سرم رو تکون بدم شروعکردم به تمرکز با ریتم نفسکشیدنم یا به نوعی مدیتیشن. چنددقیقهای گذشت تا تصویری از درد در ذهنم شکل گرفت. بعد از اون تونستم با تنفس مسیر درد رو جابجا کنم. چیزی میگفت که باید به سمت نوک انگشتان دستم هدایتشان کنم تا از آنجا خارج شوند. درد رو به شکل استوانههایی با نوک تیز در دوسمت به رنگ آبی نفتی به ارتفاع حدود ۳۰ سانتیمتر و با قطر حدود ۵ سانتیمتر میدیدم که از گیجگاه چپ به پایین و به سمت نوک انگشتان من در حرکتاند. کمتر از ۱۵ دقیقه بود که این کار رو انجام میدادم و متوجه شدم که دست و سرم به خودی خود شروع به حرکت آهسته کردند. دست راست از زیر بالش به آهستگی بیرون آمد و موازی دست چپ کشیده شد. سرم هم مقداری رو به عقب رفت. متوجه شدم که حجم درد من کمتر شده و قسمت راست سرم هم خنکتر از قبل بود. حدود ۳۰ دقیقه که از شروع ماجرا گذشته بود، دردی نداشتم و متوجه شدم که لبخندی از رضایت از خودم هم رو لب داشتم که با همان لبخند به خواب رفتم.
ساعت ۶ صبح بود که مجدداً با سردرد از خواب بیدار شدم. این یکی کمی شدیدتر از قبلی بود. وقتی که درد شدیدتر میشود احساس میکنم که شریانی از گیجگاه به پشت گردن بسیار کلفت و دارای نبض میشود. با شروع این حرکت عرق سردی هم بر گردنم مینشیند. با همین ریتم دردی شروع به حرکت میکند.
این یکی کمی ترسناکتر از قبلی بود. اگر بخواهم صادق باشم، حتی چندبار خواستم بلندشم تا مسکنی بخورم ولی چیزی به من قدرت ادامه و تحمل میداد. این شک و تردید باعث شد که این دفعه کمی تمرکزم رو از دست بدم و زمانهایی کنترل تنفس از دستم خارج شد و درد شدیدتر شد. تا ساعت ۸ صبح کلنجار رفتم و درد به حد قابل کنترل رسید. در روشنی هوا، نور هم کمی بیشتر از تمرکز من را گرفت. بیدار شدم و بعد از دستشویی و صبحبخیری با مامانم، مجدداً برای ادامه مداوا به تخت برگشتم. تا حدود ۱۰ خوابیدم تا اثری از درد نماند ولی همیشه به دلیل حجم درد، نقطه درد در سرم درد میکند و مغزم بسیار خسته میشود. صبحانه خوردم ولی بیحال بودم و کمی بیشتر چرت زدم.
ولی برای خودم بسیار جالب بود که برای اولین بار قدرتی در من توان مقابله با این درد شدید (برای من این درد نمره ۱۰ از ۱۰ را دارد) را تحمل کنم. و از آن جالبتر اینکه نوع برخورد و روش آن را تاکنون نه دیده و نه شنیده بودم!
فکر میکنم که سال ۹۳ برای من سال یادگیری فراوان و توان تحمل مشکلات باشد.