همیشه یا اگر در گفته‌ام صداقت داشته باشم، بیشتر مواقع، تداوم در زندگی‌ام کم بوده است. آنجایی هم که بوده، طولی نکشیده که رهاشده. در این شرایط نامش هم تغییر می‌کند و احتمالاً می‌شود «تداوم مقطعی»!

اما به‌تازگی متوجه شده‌ام که نوعی از تداوم در من درونی شده است. برای ۳۲ روز، صبح‌ها بازی ذهنی Peak را انجام می‌دهم و ۲۶ روز است که با استفاده از برنامهٔ Seven روزی ۷ دقیقه ورزش می‌کنم. [نوعی خاصی از نرمش که به نظرم بهترین فرم و طبیعی‌ترین نوع آن است که فقط با وزن بدن و بدون استفاده از وسیلهٔ دیگری انجام می‌شود. این نوع ورزش که به آن Calisthenics می‌گویند، از زمان یونان باستان آغازشده و میان گلادیاتورها مرسوم بوده است ولی با ورود بدن‌سازی توجه کمتری به آن شده، اما چند سالی است که دوباره رواج بیشتری پیداکرده است.]

پیش‌تر، روش‌های دیگری را انتخاب و امتحان کرده بودم، اما طولی نمی‌کشید که یا برنامه‌ای پیش می‌آمد و مانع پیگیری آن می‌شد یا جذابیتش را از دست می‌داد و کم‌کم از برنامهٔ روزمره‌ام حذف می‌شد.

برای هفته‌ای ورزش می‌کردم، هفتهٔ بعد سه روز وقفه می‌افتاد و هفتهٔ سوم متوجه می‌شدم که ورزش کردن به‌کل از برنامه‌ام خارج‌شده است. حتی بدون آنکه متوجهش شوم! گاهی آن‌قدر آهسته و طبیعی حذف می‌شد که نبودش را بعد از چند روز متوجه می‌شدم!

در مورد کتاب خواندن، نوشتن، تمرین تنبور، احوال‌پرسی از دوست و آشنا، اوضاع تاکنون چنین است. چند روزی روالی درست می‌کنم و از آن لذت می‌برم ولی موجی می‌آید و همهٔ آن‌ها را با خود می‌برد.

در این مواقع چند رویکرد دارم:

  • می‌گویم پشتکار و ممارست ندارم؛
  • می‌گویم زندگی من نظم ندارد؛
  • می‌گویم طبیعت زندگیِ من نظم نمی‌پذیرد.

تا سال‌ها این را به‌عنوان عیب خود می‌دیدم و برای بهبودش سعی می‌کردم روی خود فشار بیش‌ازحد بیاورم. تداوم، پشتکار، پیگیری و ممارست  پیشه می‌کردم و با هر روشی سعی در اجرای آن داشتم.

اما نتیجه یکسان بود. بعد از مدتی، همهٔ آن‌ها به‌جای اول خود بازمی‌گشتند و جای آن با قضاوت، سرخوردگی و ناامیدی پُر می‌شد. خود را برای نداشتن تداوم قضاوت می‌کردم. از نداشتن پشتکار، سرخورده می‌شدم و از اینکه بار دیگر موفق نشده‌ام، ناامید می‌شدم.

تا چند سال پیش رویه همین بود. شروع، تلاش و سپس پایان نامحسوس. زمان این چرخه گاه بسیار کوتاه می‌شد که نگران شروع مجدد می‌شدم. از شروع کارهایی اجتناب می‌کردم چون از ادامه‌نداشتن آن ناراحت می‌شدم.

این دلیل باعث شد کارهایی را شروع نکنم. به‌خصوص آن‌هایی که تعهد بلندمدت طلب می‌کرد.

تا ۳۰ سالگی کارهای متفاوت انجام داده بودم و علاقه‌های جورواجور داشتم و فکر می‌کردم زمان آن رسیده تا دریکی از آن‌ها عمیق‌تر شوم و به‌اصطلاح «حرفه‌ای» دنبالش بروم؛ اما این نیز راهگشا نبود. دنبال یکی می‌رفتم، علاقهٔ دیگری پررنگ‌تر می‌شد. به سراغ دومی می‌رفتم، می‌فهمیدم که دوست دارم وقت بیشتری برای علاقهٔ سومی بگذارم. جنس علاقه‌هایم بیشتر شرق و غرب یا شمال و جنوب بود؛ یعنی اینکه کمترین اشتراک را باهم داشتند یا حتی در بعضی از آن‌ها مانند موسیقی، باهم در تضاد بودند. هم‌زمان به موسیقی متال و مقامی (تنبور) علاقه داشتم و تا حدی کماکان دارم. هم‌زمان ترنس را در کنار اَمبینت می‌پسندم.

این دلیل آن شد که علاقه‌های من وسیع و شناخت من از هرکدام محدود شود. فکر می‌کنم در بسیاری از مسائل و حرفه‌هایی که با آن‌ها آشنا هستم، مهارتم «بیش از متوسط» است. عکاسی، نوازندگی، رانندگی، نویسندگی، ورزش و غیره. ممکن است خیلی از شما هم همین احساس را داشته باشید و فکر کنید که این نوشته از قول شما نوشته‌شده است. درست است، تو تنها نیستی!

حدود دو سالی است که رویهٔ زندگی‌ام عوض‌شده و نگاهم به ماجرا تغییر کرده است. بااینکه ایرادی در نگاه گذشتهٔ خود نمی‌بینم، اما تصمیم گرفته‌ام که برای پیدا کردن تعادل خود، از حال و هوای گذشته دورتر شوم. نیاز داشتم که به نقطهٔ مقابل آن بروم. نقطه‌ای که برای من چارچوب داشتن، نظم برقرار کردن و حرفه‌ای شدن بود.

زمانی که این نیاز را حس کردم، زندگی‌ام به سمت دیگری متمایل شد و تأثیرهای جدیدی همراهم شد:

  • عده‌ای دور و عدهٔ دیگر نزدیک شدند؛ (هرچند که بیشتر احساس می‌کنم به خلوت شخصی خود دعوت‌شده‌ام)
  • کارهایی را به‌کل رها کردم و برای بقیه رویهٔ جدیدی در نظر گرفتم؛
  • بااینکه تغییر دشواری بود و تا حد زیادی خلاف مسیر زندگی‌ام (تا آن زمان) بود، اما خوشحال بودم؛
  • از تنهایی کمی ناراحت بودم، اما می‌دانستم که این هم بخشی از مسیر است.

اما هم‌اکنون متوجه تغییری هستم. متوجه تداومی. متوجه تعهد جدیدی. متوجه توجه به جزئیات و کیفیت!

  • یاد گرفته‌ام که به خود سخت نگیرم؛
  • یاد گرفته‌ام که تعریف بهره‌وری را در خود تغییر دهم؛
  • یاد گرفته‌ام که آن چیزهایی که برای من نیست را رها کنم؛
  • یاد گرفته‌ام که تصویر بزرگ‌تر را ببینم و همواره از خود بپرسم «برای چه این کار را انجام می‌دهم؟»؛
  • یاد گرفته‌ام که بیشتر از خود بپرسم «اکنون چه می‌خواهم؟».

امروز در مجموعهٔ اَوِتار (Avatar)، حرف جالبی شنیدم. استادی می‌گفت برای تعادل می‌بایست هر هفت‌چشمهٔ انرژی (چاکرا) باز باشد. فقط زمانی متعادل می‌شوی که تعامل انرژی برقرار شود.

برای من هم در این مورد چنین شد. زمانی که متوجه شدم چه بخش در تعادل من نیاز به توجه دارد، همراهش مسیر جدیدی در زندگی‌ام جریان گرفت.

این‌ها را گفتم که اگر تو نیز همین احساس را داری، بدانی که تنها نیستی. صمیمانه می‌خواهم که خودت را ببخشی و برای آنکه هستی، قدردان باشی و از وجودت لذت ببری.

لذت ببر از آنکه هستی، چون حداقل یک نفر در این دنیا هست که تو را آن‌طور که هستی می‌پذیرد و لذت می‌برد.

Namaskar

راهنمای کوتاه ساده‌زیستی - سری تابستان - آبی

از این نوشته لذت بردی؟ به اشتراک بگذار

5 Responses

  1. دقیقا مشکل من و دوستم همینه
    من دلیلش رو تنبلی و عادت نداشتن به کار میدونم(یا میدونستم)
    دوستمم نظرش به اینه که یه شمکل درونی داره مثلا شاید کمالگراست و …
    یه بنده خدایی هم میگفت اینکه خیلی فکر توی فکرهات میاد و بینشون گم میشی شاید از وسواس فکری باشه
    این متن شما و یکی دیگه از متن هاتونم به نظرم منطقی میاد و شاید دلیلش همین باشه که میگید
    نمیدونم واقعا

    فقط چیزی که توی این چندسال تلاش متوجه شدم اینه که اولا باید یه وقتایی به خودم استراحت مطلق بدم
    دوما خیلی سخت نگیرم
    سوما منتظر چالش هایی که توی هرکاری هست باشم و به چشم غول بازی بهش نگاه کنم نه یه مصیبت
    چهارما شروع یه کار رو مثل شروع نماز یا ازدواج ببینم
    وقتی واردش شدم دیگه چشمم رو به جاهای دیگه ببندم
    عاقلانه انختاب کنم و عاشقانه ادامه بدم

    با وجود همه اینها ، انگار هنوزم خیلی به هدفم نزدیک نیستم
    افکارم مثل یه مکعب روبیک حل نشده است
    قطعا یه روزی حل میشه
    به امیدخدا

    ممنون از مطلب خوبتون که کمترین فایده اش حس همدردی بود و فهمیدم که تنها نیستم
    همین خودش کلی قوت قلب داره

  2. ما تنها نیستیم 🙂

    آیدین جان، مسأله «تداوم نداشتن» رو خوب توضیح دادی، اما در قسمت بعدی من درست متوجه نشدم که چطور این موضوع رو در خودت تغییر دادی و به اون تداوم و تعهد جدیدی که اشاره کردی، رسیدی.
    نوشتی: «نیاز داشتم که به نقطهٔ مقابل آن بروم. نقطه‌ای که برای من چارچوب داشتن، نظم برقرار کردن و حرفه‌ای شدن بود.»، خب این نیاز رو مگه قبل‌ترش هم حس نمی‌کردی؟ اون‌جا که نوشتی «فکر می‌کردم زمان آن رسیده تا دریکی از آن‌ها عمیق‌تر شوم و به‌اصطلاح «حرفه‌ای» دنبالش بروم؛ اما این نیز راهگشا نبود.» پس این بار چطور شد که تغییر رویه دادی؟
    می‌خوام بگم مسأله خوب باز شده و آدم کاملاْ باهاش احساس همدلی می‌کنه، اما راه حلی که تو بهش رسیدی، مبهم و کلی بیان شده. فکر می‌کنم لازمه به اون موضوعاتی که فهرست کردی، با جزئیات بیشتری بپردازی. کمااین‌که بالاش هم نوشتی توجهت به جزئیات و کیفیات بیشتر شده.
    البته اگر هدفت از این نوشته همین بوده: «این‌ها را گفتم که اگر تو نیز همین احساس را داری، بدانی که تنها نیستی» بهش رسیدی. شاید هم برای فهم بهترِ اون تغییری که ازش حرف می‌زنی، لازمه بقیه نوشته‌هات و بحث‌های مربوط به عنصر وجودی رو بخونیم…
    راستی، بهت واقعاْ تبریک می‌گم که در این «خویش‌نگاری» تا به حال این همه تداوم داشتی. همیشه در ذهن من نمونه‌ای 🙂

    1. سارا جان، ممنون از دیدگاهت. خیلی موشکافانه و دقیق نکات را به هم ربط دادی. شاید من به این دقیقی خودم ندیدم و ننوشتم.
      درسته. راهکاری یا روشی پیشنهاد ندادم، چون فکر می‌کنم هنوز تداوم در من درونی نشده و زمان نیاز داره.

      باز هم ممنون 🙂

  3. بعضی اوقات با یک سوال مبهم اول روزت رو شروع می کنی و داری سعی می کنی یک جواب برای چیزی که تو ذهنت پیدا کنی و جالب بود این نوشته قسمتی از هرج و مرج ذهنیه من رو اروم کرد. ممنون

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

نوشته‌های مرتبط