به تهران میآمدیم. موژان با دوستش قرار داشت و من هم به دعوت او و برای استراحت (تنوع محیط کاری) همراهش آمدم. کافهٔ محل قرار او را نمیشناختم و طبق معمول این مواقع، از نقشه کمک گرفتم. تازگی چند باری است که وِیز را جایگزین نقشهٔ گوگل میکنم و تا حدی هم از آن لذت میبرم. بااینکه رابط کاربریاش کمی گیجکننده است و حین رانندگی چندان فرصتی برای دیدن و فهمیدن شکلکهای جدید نداری، اما کاربردش سرراست است.
همراه نقشه شدیم. هر جا گفت، رفتیم تا اینکه بهجایی رسیدیم و حس کردم بهجای رفتن به مقصد به مبدع برمیگردیم. آنجا بود که تصمیم گرفتم، کنترل را دست بگیرم و برای ادامهٔ راه، انتخاب دیگری کنم.
اینجا بود که مشکل پیش آمد. مسیر ما بهجای ۲۱ دقیقهٔ پیشنهادی به ۳۲ دقیقهٔ انتخابی من تبدیل شد.
از ظهر سرم سنگینی میکرد و در سینه احساس گرفتگی داشتم. گاهی در پاییز یا روزهایی که هوا آلوده است، سرم سنگین میشود. در نیم ساعت مسیر، سنگینی سر با کلافگی، عرق سرد و احتمالاً با افتادن فشار همراه شد.
توانایی انتخاب
گاه انتخاب، مقبولمان است و گاهی خیر. گاهی خواسته شرایطی را فراهم میکنیم که از آن لذت میبریم و گاهی برعکس به سمتی سوق داده میشویم که هر چیزی در آن هست جز لذت بردن. درواقع اینجاست که بیشترین یادگیری از خود و محیطمان شکل میگیرد.
اینجاست که همهچیز برای آشفته شدن، از کوره دررفتن و بیقراری فراهم است. در شرایطی که بیهیچ وجه خوشایندمان نیست و برای رها شدن از آن بیقراری میکنیم. تا جایی که در توانمان باشد، سعی میکنیم لحظهای در این شرایط نمانیم و بهاصطلاح فرار را برقرار ترجیح میدهیم.
به یاد دارم چند سال پیش و در دوران پروژهٔ مایندودیو، یکی از «آن» روزها را داشتم. (منظورم از آن روز را فهمیدی؟)
زمانی که من در آن روزهایم هستم، روزم پر از بیحوصلگی، عصبانیت از زمین و زمان و در موقعیت تمام غر سپری میشود. در آن روز بهخصوص با سروش، دوست فعلی و همکار آن زمان، قرار داشتم. از بد سروش، قرار ما در آن روز بود و اتفاقاً هم که او دیر سر قرار آمد. احتمالاً میتوانی خودت را در آن شرایط تصور کنی!
برای سروش زمان زیادی لازم نبود تا ببیند که من آیدین همیشگی نیستم. بعد از کمی نشستن، او فهمید که آن روز برای کار مناسب نیست و کمکم آمادهٔ رفتن شد. ترجیح داد که در فضای سنگین نماند فرار را برقرار انتخاب کند. نزدیک در بود و در حال پوشیدن کفشهایش که گفتم «کجا میری؟»
او دلایلش رو توضیح داد ولی من قانع نشدم و گفتم که صبر کن تا صحبت کنیم.
البته بیشتر صحبت ما به غر زدن من و گفتن دغدغههای کاریام گذشت. او شنید و من گفتم. البته پایانش بسیار خوش تمام شد. برای چندساعتی فیفا بازی کردیم و پسازآن شام خوردیم.
آخر شب متوجه شدم که صحبت با سروش دقیقاً همان چیزی بود که نیاز داشتم. نه اینکه بخواهم حرفهایم را (بدون خواست او) روی سرش خراب کنم. نه! بلکه میخواستم مخاطب حرفهایم باشد. بعدازآن متوجه شدم که چقدر سبکتر شده بودم و چقدر احساس بهتری از دوستی و همکاری با او دارم. سالها بعد متوجه شدم که برای او نیز آن روز، روز بخصوصی بود. تا این حد که جزئیات آن روز و حس و حالش و حرفهایی که شنیده و گفته بود را در خاطراتش نوشته و هرسال یادآوری میکرد.
قدرت انتخاب
بااینکه به نظر میآمد آن روز، ما (یا دستکم سروش) انتخابی نداشتیم ولی اینطور نبود. دستکم برای من چند انتخاب دیگر وجود داشت:
- میتوانستم قرار آن روزبهروز دیگری موکول کنم؛
- میتوانستم تلفنی حال و احوالم را توضیح دهم و زمان دیدارمان، کار میکردیم؛
- میتوانستم او را در آن لحظه ناراحت نکنم و در شرایط دیگری با او صحبت کنم.
اما هیچکدام این گزینهها، انتخابم نبود یا حداقل ناخودآگاه به آنها فکر نکردم و به سمت گزینهٔ ناخوشایندی سوق داده شدم.
هردو، چند ساعت چالشبرانگیز داشتیم. اما آیا میتوان گفت که نتیجهٔ صحبت آن روزمان آموزنده نبود یا دلیل رشد رابطهٔ کاری و دوستیمان نشد؟
حال اگر من در بهترین حالت، یکی از گزینههای بالا را انتخاب کرده بودم یا سروش اولین انتخاب دمِ دست را انجام میداد، آیا روبرو شدن با این شرایط یادگیری ممکن بود؟ احتمالاً نه!
اما آن چیزی که (شاید بهصورت پراکنده) میخواهم بگویم، توجه به انتخابهای ناخوشایند است. آنهایی که آگاهانه یا ناآگاهانه از آن پرهیز میکنیم، چون فکر میکنیم:
- چرا خود را ناراحت کنیم؟
- چرا باعث ناراحتی دیگران شویم؟
- چرا گزینهٔ خوشایند را انتخاب نکنیم؟
ذهن و جسم ما به حالت پیشفرض سعی میکند ما را از ناراحتی و مخاطرات دور کند. چون به گمان این دو بخش مهم انسان، هرگونه ناخوشایندی امکان به خطر افتادن حیات و بقاء است. ازاینرو، تا میتواند در مواقع حساس، هشدار میدهد و گزینههای رهایی را مقابلمان میگذارد. برای همین گاهی فکر میکنیم بسیاری از واکنشهای ما ارادی نیست. البته در بسیاری مواقع اینطور هم هست. ما غیرارادی رفتار میکنیم و در مقابل کُنشها، واکنش نشان میدهیم.
پیشنهاد
ممکن است تا همین جای نوشته (البته اگر تا اینجا، خواندش را رها نکرده باشی)، دیدگاه متفاوتی برای انتخابهای روزمره داشته باشی. ممکن است تاکنون رویهٔ انتخابهایت بر اساس گزینهٔ مطلوب، خوشایند و لذتبخش باشد که هیچ ایرادی هم به آن وارد نیست.
من در اینجا میخواهم روش دیگری را پیشنهاد دهم. روشی که برخلاف گزینههای مرسوم، دعوت به انتخاب شرایط چالشبرانگیز و توجه به ابعاد مختلف یادگیری آن است.
قصد من از این پیشنهاد، نشان دادن ویژگیهای منحصربهفرد انتخابهای چالشبرانگیز و امکانهای این روش برای رشد آگاهیمان است.
برای این کار دلیلی دارم.
به نظرم خوشحالی، خوشحال بودن و پرهیز از هر آنچه مانع خوشحالی میشود، بیشازحد موردتوجه است و برعکس شرایط ناراحتکننده، ناراحتی و ماندن در آن، منفی و مخرب تعبیر میشود. این برداشت بههیچوجه درست نیست، چراکه:
- یک؛ مانند هر حس دوگانهای، غم و شادی مکمل یکدیگرند و بدون وجود دیگری، توانایی درک دیگری برایمان وجود ندارد.
- دو؛ دوباره مانند ویژگیهای دوگانه، روز و شب، گرم و سرد و… غم و ناراحتی همراه باهماند. ممکن است از غم به شادی و از شادی به غم برسیم. درواقع خط باریکی این دو را از یکدیگر جدا میکند که گاهی تشخیص دقیق یکی از دیگری دشوار است.
- سه؛ برعکس زمانهای خوشحالی، ما در غم و ناراحتی، کمتر تظاهر میکنیم و بیشتر خودِ واقعیمان را نشان میدهیم. البته ممکن است گاهی خود تخریبی کنیم و واقعبین نباشیم، اما تا حد زیادی اطلاعات دقیقی از چندوچون خودداریم.
پس اگر میخواهی:
۱. این بار گزینهٔ چالشبرانگیز را انتخاب کن و به رفتار و واکنشهایت دو برابر قبل توجه کن.
۲. به این فکر نکن که میتوانستی در شرایط دیگری باشی و میبایست گزینهٔ راحتتر را انتخاب میکردی. اعتماد کن که آن شرایط برای یادگیری و رشد حال حاضرت لازم است.
۳. بعد از مدتی، به آنچه گذشت توجه کن. گاهی اطلاعات آن رویداد، تنها پس از گذشت زمانی قابلدرک و تحلیل است.
۴. خود را با پرسش «چه چیزی برای یادگیری من در این شرایط نهفته است؟» به یادگیری دعوت کن.
۵. یادت باشد گزینهٔ راحت و ناراحت همیشه درست یا غلط نیست بلکه در شرایط مختلف با گزینهٔ مناسب و نامتناسب جایگزین میشود.