پایان دورهٔ پنجم از زندگی؛ زمان اتصال نقطه‌ها

این نوشته طولانی‌تر از همیشه است و موسیقی پیش‌زمینۀ این بار، به طرز عجیبی بر روی این نوشته می‌نشیند. اگر به این آلبوم دسترسی دارید، توصیه می‌کنم که همراه با خواندن، به موسیقی هم گوش دهید. لینک اسپاتیفای آلبوم در انتهای نوشته وجود دارد.

پنجمین دوره از زندگی‌ام هم پایان یافت. برای من زندگی از زمانی به دوره‌های مختلف تقسیم شد که برای اولین بار انتخاب زندگی خود را به‌دست گرفتم. قبل از آن برای چیزی مطمئن نبودم و فقط اعتماد می‌کردم. البته الان هم به چیزی مطمئن نیستم و فرصت تردید کردن را به خود می‌دهم. ولی جنس اولی اعتماد به اطرافیان بود و هم‌اکنون مبتنی بر اعتماد به زندگی است.

  • دورۀ اول: پایان دبیرستان و شروع کار
  • دورۀ دوم: نمایشگاه کامپیوتر و شروع کار
  • دورۀ سوم: آغاز و پایان دانشگاه و شروع کار
  • دورۀ چهارم: استراحت، کار و بازهم استراحت
  • دورۀ پنجم: از دانمارک تا تهران

ماقبل دوره

۱۸ سالم بود که تصمیم گرفتم بعد از دوران دبیرستان به دانشگاه نروم و ادامۀ تحصیل ندهم. حتی گذراندن یک سال پیش‌دانشگاهی هم برایم لذت‌بخش نبود و ازاین‌رو در آن شرکت نکردم. دوران دبیرستان آنقدرا برایم جذاب نبود. نظام آموزشی خیلی بر اساس نمره، مقایسه و تقسیم‌بندی و به‌اصطلاح «انضباط» بود. تا راهنمایی شاگرد تنبلی نبودم ولی از دبیرستان این مدل درس خواندن با من هماهنگ نبود. حتی زمان‌هایی هم که درس می‌خواندم نتیجه چیز دیگری بود. در رشتۀ ریاضی-فیزیک درس می‌خواندم ولی بدون استثناء تمامی درس‌های مربوط به ریاضی و فیزیک را چند بار خواندم (منظورم را که می‌فهمید!) و این باعث شد که با مدرسه‌های منطقۀ ۶ از نزدیک آشنا شوم. چون در بسیاری از آنها واحد گذراندم. گاهی اوقات صبح را از مدرسه‌ای شروع می‌کردم و بعدازظهر در مدرسه‌ای دیگری بودم.

دورۀ اول (۱۸-۲۱ سالگی): پایان دبیرستان و شروع کار

رفتن به دانشگاه انتخابم نبود که حتی در موردش فکر کنم. فقط یک‌بار در سال سوم دبیرستان در آزمون کنکور آزمایشی شرکت کردم. برای سال بعد هم ثبت‌نام کردم ولی شرکت نکردم. به گمانم مطمئن‌تر شده بودم که دانشگاه مسیر من نیست. بعدها چند بار دیگر به دانشگاه فکر کردم و برای حضور در آن اقدام کردم ولی بازهم ادامۀ آن برایم میسر نمی‌شد.

آن زمان پدرم انتخاب مرا راحت‌تر کرد. پیشنهاد داد که یا کار کنم یا درس بخوانم. البته پیشنهادش کمی شبیه به انتخاب و اجبار بود. ولی من هم استقبال کردم و کار را انتخاب کردم. مدتی نگذشته بود در شرکتی که اولین کامپیوترم را از آن خریده بودم، مشغول به‌کار شدم. همه کار می‌کردم. کیس جابه‌جا می‌کردم، کامپیوتر سرهم می‌کردم، مانیتور و پرینتر تعمیر می‌کردم و بعدها به شرکت یا منزل افراد برای تعمیر می‌رفتم. البته نزدیک‌های عید نوروز، به مشتری‌ها سررسید هم تحویل می‌دادم.

طوری به کامپیوتر علاقه‌مند شده بودم که بیشتر اوقات فراغتم به مطالعه و یادگیری درزمینه‌های مختلف آن می‌گذشت.

در چندین دوره از کلاس‌های شبکۀ مایکروسافت شرکت کردم که دلیلش فقط علاقۀ شخصی بود. به یاد دارم که پس از یک سال کار در آن شرکت، روزهای یکشنبه برای کارشناسان شرکت که حدوداً ده نفری می‌شدند و چند نفرشان مهندس کامپیوتر بودند، کلاس آموزشی کامپیوتر برگزار می‌کردم.

ماهی ۵۰ هزار تومان درآمد داشتم که آخر ماه مبلغ ۳۶ هزار تومان از آن را برای خرید اینترنت (Dial-up 36 kbps) هزینه می‌کردم. مابقی ۱۴ هزار تومان دیگر هم خرج چیزهای دیگر مثل کلاس زبان می‌شد. یادگیری زبان هم از آن چیزهای بود که از دوره راهنمایی علاقه‌مندش شده بودم.

آدم سحرخیزی نبودم و نیستم ولی در سال آخر کار، صبح‌ها ساعت ۷ به کلاس زبان می‌رفتم و بعد کار را شروع می‌کردم. روزهایی هم که کلاس نداشتم، در پارک ملت می‌دویدم.

حدود یک سال آخر، دوست خوبم «امید» همکارم شده بود و از این موضوع خیلی خوشحال بودم و اوقات خوشی را باهم می‌گذراندیم. اما بعد از مدتی احساس کردم که زمان رفتن است. دقیق یادم نیست که چه شد، ولی اصرار داشتم که کار را پایان دهم. همین‌طور هم شد.

بعد از ۳ سال کار در شرکت «کاردان سیستم»، با رضایت آنجا را ترک کردم. بعدازآن بلافاصله فرصتی یافتم که در آخرین دورۀ فروش خدمت سربازی (دورۀ ۱۷) شرکت کنم که روند آن هم داستان جالبی دارد.

دورۀ دوم (۲۲-۲۵ سالگی): نمایشگاه کامپیوتر و شروع کار

پس از سربازی به سرم زد که به نمایشگاه Gitex که هرسال در دوبی برگزار می‌شود، بروم. البته دلیل دیگری هم داشتم که بماند. جیتکس دو قسمت داشت. یکی نمایشگاه و دیگری فروشگاه. هردوی آنها برایم جالب بود.  چندین بار با افراد مختلف به نمایشگاه رفتم. آن زمان Creative مارک محبوبم در زمینۀ کارت صدا و بلندگو بود. متوجه شدم که عمویم مدیر بخشی از نمایندگی آن در دوبی است. دریکی از بازدیدها در نمایشگاه، پیشنهاد کار به من داده شد. قرار شد که یک ماه کار کنم و بعد صحبت کنیم که آیا طرفین برای ادامه تمایل دارند یا خیر. سفر دو هفته‌ای من، یک ماهه شد و پس‌ازآن شروع کردم به‌کار.

اولین روز کاریم هنوز یادم مانده. قرار بود مشکل مشتری را از پشت تلفن حل کنم. تلفن را که برداشتم و متوجه شدم که فردی انگلیسی را با لهجۀ هندی صحبت می‌کند. کمی نگران شدم که نکند انگلیسی من در آن حد نباشد که منظورش را متوجه شوم. فهمیدن مشکلش کار سختی نبود، ولی بیان راه حل کمی برایم پیچیده بود. وقتی متوجه شدم که منظورم را منتقل و مشکلش را نیز حل کرده‌ام، اعتمادبه‌نفسم قوت گرفت و متوجه شدم که می‌توانم انگلیسی صحبت کنم. شاید اگر به‌دست خودم بود، می‌بایست زمانی طولانی برای رسیدن به این اطمینان خاطر  وقت بگذارم.

آن ۱۵ دقیقه‌ای که در اتاق پشتی، مشغول صحبت بودم، مهم‌ترین مکالمۀ تلفنی من تا آن زمان بود.

در طول یک سال بعد در دو شعبۀ شرکت کارکردم. ۹ صبح تا ۱ بعدازظهر در یک شعبه و از ساعت ۲ تا ۱۰ شب در شعبۀ دیگر. یک ساعت وسط زمانی برای نهار، تعویض لباس (برای هر کار لباس فرم جدا داشتم) و رفتن به‌کار دیگر بود. بعدازآن به‌عنوان مدیر فروشگاه در شعبۀ جدید مشغول به‌کار شدم. این بار ۱۰ صبح تا ۱۰ شب یکسره!

در فروشگاه XMedia به همراه دوستان و همکاران - سال ۲۰۰۲
در فروشگاه XMedia به همراه دوستان و همکاران – سال ۲۰۰۲

۲ سال هم این‌طور گذشت. کم‌کم از این کار هم خسته شده بودم. می‌دیدم که بهانۀ رفتن دارم. این بار هم رفتم. بعداً متوجه شدم که این دوره هم ۳ سال طول کشید!

دورۀ سوم (۲۵-۲۸ سالگی): آغاز و پایان دانشگاه و شروع کار

بعد از حدوداً ۶ سال تصمیم گرفتم که دوباره درس بخوانم. از دوستم که در دانشگاه قبرس درس می‌خواند، خواستم که رشته‌ای از دانشگاهشان به من پیشنهاد کند. دو ماه نشد که در قبرس بودم. از رشته چیز زیادی نمی‌دانستم ولی کم‌کم متوجه شدم که چقدر به آن علاقه دارم. پس از یک‌ترم که در رشتۀ «روابط عمومی و تبلیغات» درس خواندم، جزء رتبه‌بالاهای کلاس شدم و برای ترم بعدی شامل تخفیف در ثبت‌نام بودم.

از درس‌های جامعه‌شناسی، مقدمه‌ای بر روابط عمومی و روش‌های تحقیق اجتماعی بسیار لذت بردم.  زبان و کامپیوتر که برایم خیلی راحت بود و در امتحان‌ها، هم‌کلاسی محبوب‌تری می‌شدم!

عمر قبرس کوتاه بود. سرجمع ۶ ماه! اوایل ترم دوم به ایران برگشتم و دیگر امکان بازگشت نداشتم. پس‌ازآن بعد از دو ماه، کاری در قسمت بازاریابی سامسونگ به من پیشنهاد شد. این شغل را هم خیلی دوست داشتم. کارم ترجمۀ درخواست‌ها به دفتر کره بود. البته بعد از مدتی کارهای دیگری در بخش‌های دیگری مثل بازاریابی موبایل، راه‌اندازی شبکه انجام دادم و در آخر مدیر فناوری و اطلاعات در بخشی از شرکت شدم.

از شغلم، کارایی خودم و همکارانم راضی بودم. ولی دوباره زمان رفتن بود. ۶ ماهی برای رفتن پافشاری کردم. بالاخره بعد از ۳ سال از این کار هم بیرون آمدم.

حسی درونم زمان رفتن را درک می‌کند. جالب است که آن موقع منطقم کوتاه می‌آید یا شاید می‌داند که فایده‌ای ندارد چون در این زمان‌ها به  احساسم بیشتر بها می‌دهم.

دورۀ چهارم (۲۸-۳۱ سالگی): استراحت، کار و بازهم استراحت

پس از پایان دورۀ قبل متوجه شدم که بخش‌هایی از زندگی‌ام بی‌توجه به حال خود رهاشده‌اند. احساس می‌کردم که چند سالی به خودم بی‌محلی کرده‌ام. همین باعث شد که تصمیمی بگیرم و جدی پای آن بایستم. قرار گذاشتم که برای یک سال آینده فقط یک کارکنم. اینکه هیچ کاری نکنم. هیچِ هیچ هم نه، ولی شغلی انتخاب نکنم. تا می‌توانم سفر بروم و دنبال علاقه‌ام بگردم.

به چند سفر لذت‌بخش رفتم. از پله‌های قلعه رود خان بالا رفتم. تخت جمشید را برای اولین بار دیدم. مهم‌تر از همه به دوره‌ای که نقطۀ عطفی در زندگی‌ام بود دعوت شدم. برای شرکت در کارگاه چهار روزه‌ای به اسم «هنر میزبانی گفت‌وگوی سازنده» به ترکیه سفر کردم. این دوره بعداً آنقدر برایم مهم شد که روش‌های آن هنوز هم در زندگی و کار همراهم است.

بعدازآن به علاقۀ خود برای یادگیری کیبورد بها دادم. هم‌زمان به موسیقی Trance و Ambient علاقه داشتم و دوست داشتم که موسیقی الکترونیک بسازم. البته ساخت موسیقی هنوز در حد یک آرزو مانده و تا محقق شدنش کمی فاصله است.

یک سال بعد را در کتاب اول مشغول شدم. کارگردان، تصویربردار و ویرایش‌گر ویدیوهای سازمانی بودم. وبلاگشان را می‌چرخاندم و مقاله‌های شهری می‌نوشتم. این دورۀ یک ساله هم با آرامش تمام شد.

دورۀ پنجم (۳۱-۳۴ سالگی):  از دانمارک تا تهران

این دوره بسیار مهم بود. از یک سال قبلش، با دوستم بر روی پروژۀ مایندودیو کار می‌کردیم.  یک سال بعد هم همین‌طور. به خودم تعهد داده بودم تا فقط انرژی‌ام را به این کار اختصاص دهم. ایده‌پردازی، طراحی سایت و نوشتن محتوا با من بود. کار برایم خیلی لذت‌بخش بود. آن‌قدری که به راه‌اندازی و معرفی پروژه کم‌توجهی کردیم تا انرژی‌مان تمام شد. این دو سال برای من و دوستم تجربه‌ای بسیار آموزنده بود. نوشته‌ای مفصل از تجربۀ مایندودیو قبلاً نوشتم.

حین کار فرصت دیگری برای درس خواندن برایم مهیا شد. اما این بار متفاوت بود و باب میلم. یک دورۀ سه‌سالۀ مدیریت (leadership) در دانمارک پیدا کردم که معیار ورودش نمره‌های گذشته و خروجش کسب امتیاز نبود. درواقع امتحانی به شکل مرسومش نبود. ولی جذابیتش در کارهایی بود که توسط پروژه‌های واقعی انجام می‌شد. این بار هم برای ورود ۹ ماهی زمان گذاشتم. تکمیل فرمش جالب بود. بیشتر از آنکه بپرسند چه درسی را چند گرفتی، می‌پرسیدند تجربه‌ات از زندگی چطور بوده؟ چه چیزهایی نقطۀ عطف زندگی‌ات بوده؟ و چرا می‌خواهی این دوره را انتخاب کنی؟

همراه با تکمیل فرم، می‌بایست ایده‌ای مبتنی بر زندگی اجتماعی ارائه کنی. چند وقتی برای فکر و نوشتن ایدۀ خودم به نام EYWA زمان گذاشتم. آن موقع این نام را از درختی در فیلم آواتار برداشتم. مفهومش برایم خیلی جالب بود.

حدود ۲۰۰۰ نفر فرم ورود ارسال کرده بودند. اما آنها برای گروه ۱۹ (دورۀ ۳ ساله) فقط ۳۹ نفر انتخاب می‌کردند. اما مرحلۀ بعدی انتخاب و دعوت فقط ۸۰ نفر برای کارگاه سه روزه بود. من هم جزء این گروه به دانمارک دعوت شدم. با سختی و تأخیر توانستم ۵ روز ویزای دانمارک بگیرم و تا رسیدم یک روز از کارگاه را از دست دادم. گردانندگان KaosPilot انسان‌های فهمیده‌ای بودند. رسیدن من برایشان مهم بود، ازاین‌رو پیگیری می‌کردند و بازهم با تأخیر من کنار آمدند. برای دو روز کارهایی که به ما محول می‌شد را همراه ۸ نفر دیگر که همگی از اروپا بودند، انجام دادم.

گروه چهار برای انتخاب دوره‌ی ۱۹ در KaosPilot - سال ۲۰۱۲
گروه چهار برای انتخاب دوره‌ی ۱۹ در KaosPilot – سال ۲۰۱۲

بعد از بازگشت فهمیدم که جزء گروه ۱۹ انتخاب شده‌ام. یعنی یکی از ۳۹ نفر! خوشحال و خرم بودم. فوراً برای ویزای سه‌ساله اقدام کردم و خیالم راحت بود که آنها هم از آن‌طرف پیگیر ویزای من هستند. در ۱۸ دورۀ قبل فقط یک نفر از خاورمیانه آن‌هم از کشور عراق بود و من دومین نفر و اولین نفر از ایران بودم. آنها هم خیلی مایل بودند که شخصی با مشخصات من بین آنها باشد.

اما به دلیل نامعلومی ویزای من سر موقع آماده نشد. حتی بعد از ترم هم نشد و حتی به میانه‌های ترم هم نرسید. دو ماهی گذشته بود و از هر دو طرف پیگیر تأخیر ویزا شدیم. می‌گفتند که سرشان شلوغ است و هنوز نوبت به پروندۀ من نرسیده است. البته  هیچ‌وقت هم نرسید. بعد از سه ماه درخواست ویزایم رد شد!

مدیر مؤسسه فرصتی دیگر به من داد که سال بعد با گروه جدید شروع کنم. اما انرژی این کار دیگر در من نمانده بود. تشکر کردم و پروندۀ پروژه ادامۀ تحصیل و خروج از کشور برای بار دیگر بسته ماند.

اما دراین‌بین که فرصتی سه ماهه تا شروع زندگی جدید در دانمارک را داشتم، تصمیم گرفته بودم که کاری را شروع کنم. آن زمان علاقۀ بسیاری داشتم که فروشگاه آنلاین موسیقی راه‌اندازی کنم. از طریق دوستم با شرکت هفت‌سین صحبت کردم و ایده را مطرح کردم. آنها پسندیدند و شروع کردیم. قرار شد که ابتدا بانک اطلاعات موسیقی ایران را راه‌اندازی کنیم. آنجا بود که پروژۀ موزیکانه راه‌اندازی شد. چندوچونش را در موزیکانه نوشته‌ام.

ثبت اطلاعات ۳۰۰۰ آلبوم در موزیکانه - خرداد ۱۳۹۳
ثبت اطلاعات ۳۰۰۰ آلبوم در موزیکانه – خرداد ۱۳۹۳

به خیال خود می‌توانستم در سه ماه پروژه را راه‌اندازی و مابقی‌اش را از راه دور مدیریت کنم. اما همان‌طور که سفرم به دانمارک لغو شد، تازه متوجه داشتم که انجام این پروژه از راه دور اصلاً امکان‌پذیر نبود.

تیرماه ۱۳۹۴، موزیکانه ۳ ساله شد! در این مدت تجربه‌های بسیاری کسب کردم و لحظات لذت بخشی داشتم. پریا هم دو سال و نیم همکار و همراه من در این پروژه بود که بودنش هم قوت قلب بود و هم مسیر را برایم آسان‌تر می‌کرد. هر دو به همراه شرکت هفت‌سین و مدیریت آن برای موزیکانه بسیار امیدوار بودیم و مایل بودیم که تلاشی که برای این پروژه انجام‌شده، نمایان شود.

ثبت ۴۰٫۰۰۰ قطعه در موزیکانه - آذر ۱۳۹۳
ثبت ۴۰٫۰۰۰ قطعه در موزیکانه – آذر ۱۳۹۳

ماه گذشته تصمیم آخر را گرفتم. باید دل می‌کندم؛ از موزیکانه، از همکارها و از کارهایی که دیگر انرژی ادامه‌اش را نداشتم. تصمیم گرفتم و پایش ایستادم. خیلی برایم سخت بود. هفتۀ گذشته هم کارهایی که برای بستن انرژی لازم داشتم را انجام دادم. کامپیوتر شرکت را تحویل دادم. به همکارها ایمیل خداحافظی فرستادم و حساب‌های بانکی مربوط به شرکت را بستم.

پایان یافتن هر چیزی با بستن انرژی آن ممکن است و فقط از این راه می‌توان مطمئن شد که فضایی برای تولد رویدادهای دیگر در زندگی‌مان مهیا می‌شود.

آغاز دورۀ ششم (۳۲ سالگی تاکنون): نزدیکی به عنصر وجودی

اگر هنوز حوصله‌تان از خواندن این نوشته سر نرفته است و از اول داستان همراه من بوده‌اید، مایلم تا این دوره را هم برایتان تعریف کنم.

اگر خاطرتان باشد، در دورۀ چهارم، من در کارگاه «هنر گفت‌وگوهای سازنده» که در ترکیه برگزارشده بود، شرکت کردم. آنجا گفتم که حضور در این دوره، نقطۀ عطفی در زندگی‌ام بود. از آن زمان متوجه شدم که شنیدن عمیق بخش موردعلاقه‌ی من در گفت‌وگو و یکی از استعدادهای من است.

ازاین‌رو از سال ۱۳۹۲ ابتدا همراه دوست عزیزم کامیار، دوره‌ها و کارگاه‌هایی مبتنی بر شنیدن عمیق برگزار کردیم و از یک سال پیش این مسیر را شخصی نیز دنبال می‌کنم. هم‌اکنون بخشی از تجربۀ من از حضور در کارگاه‌های مختلف، از طریق برگزاری کارگاه درون‌گردی و جلسه‌های خصوصی راهبری (coaching) ارائه می‌شود.

به‌طور خلاصه سعی می‌کنم که بر روی کیفیت زندگی تمرکز کنم و برای علاقه‌مندان شرایطی را فراهم کنم که یک قدم به خودشان نزدیک‌تر شوند و درنتیجه به دنیای پیرامونشان یک قدم نزدیک‌تر شوند.

کاری که در این دو سال انجام می‌دهم، نزدیک‌ترین کار به عنصر وجودی من است که تاکنون یافته‌ام. اما به‌عقب که نگاه می‌کنم، متوجه می‌شوم که به طرز شگفت‌انگیزی تمام نقطه‌های عطف در زندگی‌ام به یکدیگر مرتبط‌اند. چه‌بسا که اگر یکی از آنها انجام نمی‌شد، مابقی هم نظمشان به هم می‌ریخت. 

استیو جابز مثال جالبی می‌زند.

نمی‌توانید با نگاه به جلو نقطه‌ها را به هم وصل کنید؛ فقط با نگاه به عقب است که می‌توانید آنها را به هم وصل کنید. پس باید اعتماد داشته باشید که نقطه‌ها به نحوی در این دهی شما به هم وصل می‌شوند. باید به چیزی ایمان و اعتماد داشته باشید، به دلتان، به سر نوشتتان، به زندگی، به کارما، به هر چیزی.

زمانی که به این دورۀ ۱۶ ساله که نیمی از عمر کنونی‌ام است نگاهی می‌اندازم، متوجه می‌شوم که زندگی مسیر خطی را طی نمی‌کند. همان‌طور که ریشۀ درخت مستقیم رشد نمی‌کند. رویدادها و تصمیم‌های بیشتری در این پنج دوره رخ داد، که از جمله بارزترین آنها شروع سردرد خوشه‌ای و یادگیری تنبور بود. در پس تمام این رویدادها درسی برای من نهفته بود. اینکه چطور بتوانم با جریان زندگی هماهنگ شوم و خود را به دست آن بسپارم.

ممنونم که برای خواندن این نوشته وقت گذاشتید.

موسیقی پیش‌زمینه حین نوشتن: Enzo – Hopefull

نقطهٔ عطفی در میانهٔ راه - بنر

از این نوشته لذت بردی؟ به اشتراک بگذار

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *