
یافتن تعریف شخصی از موفقیت
در طول سالها دستاوردهای اجتماعی و پیشرفت علمی و فنّاوری بشر، اتفاق دیگری در دوران صنعتی شدن نیز پیشآمده است. آنهم همرنگی با محیط و سازگاری با استانداردهای اجتماعی است.
آنچه دلیل حرکت و تلاشمان میشود و ما را به زندگی بامعنی هدایت میکند.
در طول سالها دستاوردهای اجتماعی و پیشرفت علمی و فنّاوری بشر، اتفاق دیگری در دوران صنعتی شدن نیز پیشآمده است. آنهم همرنگی با محیط و سازگاری با استانداردهای اجتماعی است.
حتماً این جملهٔ معروف را شنیدهای که میگوید، «برای دوست داشتن دیگری، باید اول خودت را دوست داشته باشی.» فکر میکنی چرا اینطور است؟ به نظرم چون دوست داشتن مانند سایر تواناییهای فردی، یک مهارت است و شروع آن از طریق تمرین شخصی است. یعنی تا زمانی که توانایی دوست داشتن خودت را نداشته باشی، نمیتوانی دیگری را دوست داشته باشی. بگذار مثالی بزنم که شاید این موضوع برایت واضحتر شود. این مثالی است که شاید بارها شنیده باشی ولی در اینجا میخواهم آن را دوباره یادآوری کنم. هر بار بعد از سوارشدن در هواپیما و قبل از پرواز، خدمهٔ
اخیراً در فرآیند همکاری در مورد متفاوت با الگوی رفتاری مشابهی در خود روبرو شدم. معمولاً روال تصمیمگیری در من آهسته است و اغلب برای تصمیمهای بزرگی نظیر همکاری، نیاز به چند روزی زمان برای هماهنگ شدن با آن دارم. در یک ماه گذشته نیز، روند تصمیمگیری نیز مشابه بود. در ابتدا مردد میشوم و سپس دلایل مثبتی به نفع انجامش پیدا میکنم. اما این بار شرایط کمی متفاوت بود. در جریان تصمیمگیری، من با ترسهایی پنهان ولی آشنا روبرو شدم. نمونههایی مانند: ترس از دست دادن آزادی ترس نرسیدن بهحق و حقوقم ترس از دشواریهای همکاری و ترسهای دیگر
انسان کمالگراست. به همین دلیل تمایل ندارد در یک نقطه و برای مدت طولانی بماند. اگر هم به دلیلی ماند، نگاهش رو به آینده و رویکردش به حرکت است. همین رویهٔ انسان است که دلیل پیشرفت و در مواردی عقبگرد او شده است. نگاهی که مترادف به دست آوردن، کسب کردن و فاتح بودن است و او را [برای کوتاه زمانی] راضی میکند. اینگونه است که اگر دنیا را هم به او دهند، دنیای دیگری میخواهد. ولی زمانی که به کمال خویش میاندیشیم، منظور کدام بخش از خود است؟ خویش چیست فکر میکنی خویش از چه بخشهایی تشکیلشده است و
هرچند وقت یکبار، مفهوم «عنصر وجودی» برایم پررنگ میشود. [ میدانم که این واژه انتخاب مناسبی برای مفهوم (Element) نیست و با عنصر طبیعی شخصی، اشتباه گرفته میشود. ولی واژهٔ دیگری به ذهنم نمیرسد که این مفهوم را بیان کند.] مفهوم عنصر وجودی (Element) را آقای کن رابینسون مطرح کرده است. او سالهاست با افرادی مصاحبه میکند که عنصر وجودیشان را یافتهاند و نتایج آن تابهحال در این کتاب و آن کتاب گفتهشده است. راهنمای کوتاه و رایگان «در جستجوی عنصر وجودی» تعریف عنصر وجودی، تلاقی استعداد و علاقهای است که منجر به شغل میشود. شغل در عنصر وجودی مهم است. چون بیشتر ما در رشتههای مختلف،
در روز با روشهای مختلف با یکدیگر در تعاملیم. کار میکنیم، دادوستد داریم و از حال یکدیگر میپرسیم. اندکی خودآگاه و مابقی ناخودآگاه. بخش بزرگی ازآنچه رفتار ما را تشکیل میدهد، از ناخودآگاهمان سرچشمه میگیرد. آنجاست که ماهیت هر آنچه انجام میدهیم، سخن میگوییم و رفتار میکنیم، ساخته میشود. آیا شده کاری انجام دهی یا حرفی بزنی و سریع پشیمان شوی؟ یا پسازآن متعجب شوی و بگویی که «نمیدانم چه شد!» «خودم نبودم!» ماجرا از همین «خود» شروع میشود. این «خود» دو وجه دارد. بخشی از آن خوشایند است که با ارتباط برقرار میکنی و هویت میگیری اما بخش دیگر ناخوشایند است و از آن
آماری از میزان خوشحالی و ارتباط آن با پول در ایران نداریم، اما تحقیقی نشان میدهد که پول تا حدی باعث خوشحالی میشود و درآمد بیشتر باعث خوشحالی بیشتر نمیشود. کیفیت و کمیت زندگی هرروز مقابلمان گذاشته میشود. برای کار، سرگرمی، تفریح، مسافرت، یادگیری، رشد شخصی، سلامتی، روابط اجتماعی. خواستهٔ تمام مردم کرهٔ خاکی اگر یکسان نباشد، حداقل دارای اشتراکهایی است. همه در انتها میخواهند راحت باشند، از زندگی رضایت و آرامش داشته باشند. هرکسی مسیری را انتخاب میکند چون معتقد است ادامهٔ آن بهراحتی، رضایت و آرامش ختم میشود. پول را عدهای بهعنوان مشکل و بسیاری راهحل میبینند. آنهایی که آن را مشکل میبینند، سعی میکنم تا حد ممکن از آن دور شوند. اندکی پول
از پست آخر بیش از یک هفته میگذرد و در این مدت مسیر پیش رویم کمی واضحتر شده است. انگار کمی هوای مهگرفته، آفتابی شده و جادههایی مقابلم پدیدار شدهاند. در نوشتهٔ قبل برای ایدهگرفتن از شما کمک خواستم. در این مدت تعدادی مستقیم ایمیل فرستادند، عدهای دیدگاهشان را مستقیم فرستادند یا در سایت نوشتند. با چند نفر تلفنی و چند نفر دیگر رودررو صحبت کردم و درکل بازخوردهای باارزش و جالبی گرفتم. متوجه شدم که آنچنان هم که فکر میکردم، با افکار و نوشتههای خود تنها نیستم و عدهای هم دغدغههای مشترک دارند که بخشی از آن در باغ عدن هم پیدا
روحت از تو جدا نیست، باوجوداینکه ممکن است اینطور به نظر آید. درواقع روحت گوهر حقیقی تو است؛ وجود حقیقی تو. ما در حقیقت سایهای ازآنچه باید، هستیم. بهسادگی فراموش میکنیم چه کسی هستیم، از کجا آمدهایم و میتوانیم چطور باشیم و گاهی به یادآوری نیاز داریم. تو روح نداری، بلکه خودت روح هستی. تو یک جسم داری. – سی.اس. لوییز ۱۲ مورد ازآنچه روحت میخواهد به یاد داشته باشی ۱. تو دقیقاً همانجایی هستی که باید باشی مهم نیست چه پیشآمده، مهم نیست چطور بهجایی که اکنون هستی رسیدهای. مهم نیست چه گزینهها یا راههایی پیش پایت بوده اما انتخابشان
آیا تابهحال حس حسادت را تجربه کردهای؟ مطمئنم برای همهزمانی پیشآمده است. ممکن است حس مالکیت عاطفی را دوست نداشته باشیم، اما گاهی پیش میآید. تفاوت اینجاست که بعضی از افراد نمیتوانند حسادت خود را کنترل کنند. آنها برای احساس زندهبودن، به این حس نیاز دارند. دستهٔ دیگر اصلاً روی این حس خود حساب نمیکنند. چه میشد اگر بهجای آنکه به خاطر یک هیجان عاطفی دچار خشم شوی، نفس عمیق میکشیدی و مسئله را رها میکردی؟ باوجوداینکه حسادت واکنشی طبیعی و سالم است، نگهداشتن آن ناسالم است. حسادت که بهطور عمومی یکی از هفت گناه بزرگ بهحساب میآید، باعث میشود فرد
برای همهٔ ما پیشآمده که از کسی ناراحت شویم. میخواهد دوست و فامیل باشد یا همسایه و همکار. حتی از بعضیها در همان دیدار اول ناراحت میشویم. دلیلش چیست؟ آیا تعامل با دیگری پیوسته با ناراحتی همراه است؟ ناراحتی از دیگران، گاهی اجتنابناپذیر است. اما ناراحت ماندن یا ناراحت کردن، انتخابی است. ممکن است رفتار یا برخورد کسی باعث ناراحتی ما شود، اما گاهی میتوان از چند روش زیر برای جلوگیری یا کاهش ناراحتی و فهمیدن دلیل آن استفاده کرد. ۱. احترام به انتخاب یکدیگر فکر میکنیم پیشنهادمان برای دیگران مناسب است اما زمانی که متوجه میشویم انتخاب دیگری را جایگزین
دوستی داشتم که هرگاه او را میدیدم یا تماس میگرفتم، بیمقدمه و قبل از احوالپرسی، از من گلایه میکرد و ناراحت بود که چرا زودتر تماس نگرفتهام. فرقی نمیکرد که چقدر از آخرین دیدار یا تماسمان گذشته باشد یا اصلاً کدام مان آخرین بار حال دیگری را پرسیده؛ او انتظار داشت و متوقع بود! این روند برای چند سال تکرار شد تا جایی که از اصل دوستی و احوالپرسی چیزی نماند و ارتباطمان قطع شد. فکر میکنم او از من توقع داشت و به گمانم همینالان هم منتظر تماس و پیگیری من است. زبان هر کشور و گستردگی لغات برای
قسمت اول این نوشته را بانام «خوشحالی، رضایت و آرامش کجاست؟» بخوانید. در قسمت دوم میخواهم دربارهٔ کارهایی که منجر به خوشحالی و رضایت میشود، صحبت کنم. علاوه بر اینکه افراد خوشحالتر این کارها را انجام میدهند، تبدیل آنها به عادت میتواند رضایت بیشتری در زندگی ایجاد کند. قدردانی و شکرگزاری اگر در روز زمانی برای قدردانی و شکرگزاری از داشتهها و نداشته هایت اختصاص دهی، متوجه خواهی شد که بیش ازآنچه فکر میکردی داری و نداری. امکانات، رفاه و سلامتی داری اما درد و رنج نه. میتوانی خوش باشی و از زندگی لذت ببری. برای شروع میتوان از همین
این روزها خوشحالی به آرزویی تبدیلشده که هرچه به سویش میروی، دورتر میشود. دیروز جلسهٔ راهبری داشتم. در تمام صحبتمان که طولانی هم بود، از خوشحالی و رضایت صحبت شد. او (راهجو) میگفت راههای مختلفی را برای ارتباط با خویش امتحان کرده و با روشهای مختلفی آشنا شده است، اما کماکان به کیفیت مطلوبش از رضایت، نرسیده است. گاه عقربهٔ کیفیت زندگیاش بهسمت «استانداردهای اجتماع» متمایل میشود و گاهی به سمت «استاندارد شخصی». زمانی که استانداردهای اجتماع سنگینی میکند، ماشین و پول بیشتر میخواهد و فکر ادامهٔ تحصیل به سرش میزند. ازاینرو در کاری که دوست ندارد، هرروز ۹ تا ۵
«اما اگر درونم را بیشازحد بازکنم آسیب میبینم؟» این جمله یا مشابه آن را در کارگاههایی که با عنوان «نوشتن با دلِ باز» درس میدهم، میشنوم. مردم مشتاقانه، به این جمعها میآیند؛ باوجود اینکه زخمی و خستهاند و نمیدانند آیا درونمایهٔ دنبال کردن این مسیر رادارند یا نه. میخواهند سفرهٔ دلشان را باز کنند، داستانشان را بیغلوغش و بدون ترس تعریف کنند. میخواهند باوجود حساسیت خود، بدون حائل زندگی کنند، اما هم چنان میترسند. ترس از اینکه قضاوت یا شرمنده شوند، از اینکه کسی به آنها بگوید باارزش نیستند یا پایشان را از گلیمشان درازتر کردهاند. آنها پیشازاین آسیبدیدهاند و
در هواپیمایی بودم که برای توقفی کوتاه در حال نشستن در پورت لند بود و به درخشش صورتیرنگ طلوع آفتاب بر کوههای آبی و بنفش چشم دوخته بودم و قلبم به درد آمده بود. بهطور غریزی روبه اِوا کردم تا او را در این لحظهٔ پرشور شریک کنم، اما او خواب بود. انگار از اینکه نتوانستم این لحظه را با او یا کس دیگری قسمت کنم، احساسم کامل نشد. گویی آن زیبایی از سرانگشتانم میگریخت. این برایم لحظهای آموزنده بود: من فکر میکردم آن لحظه بدون امکان سهیم شدنش با دیگران برایم کافی نیست. لحظهای برایم طول کشید تا به
این نوشته توسط نویسندهٔ مهمان، گیلآوا ترقیشعار نوشته شده است. بگذارید برایتان یک ماجرای ساده تعریف کنم. کسی میگفت: «صبح امروز بهقصد محل کارم از خانه بیرون رفتم. در مسیر باریک و پرپیچوخم منتهی به بزرگراه صدر بودم که ماشین جلوییام (پژو ۲۰۶) ناگهان ترمز گرفت و چندین لحظه ایستاد. عصبانی شدم و میخواستم از آن بوقهای حرصدار طولانی بزنم که یکلحظه با خودم فکر کردم: «چهکاری است؟ لابد دلیلی داشته که ایستاده»؛ و منصرف شدم. وقتی بالاخره پژو ۲۰۶ حرکت کرد و جلوتر را دیدم، فهمیدم کسی جلوی ماشین نشسته و مشغول تعمیرات بوده است. احساس رها شدن کردم،
ما در جامعهای زندگی میکنیم که ارزشهایمان را قضاوت میکند. جامعهای که به افراد بیشازحد اجتماعی بها میدهد و به آنهایی که تمایل بهتنهایی دارند، برچسب عجیبوغریب و گوشهنشین میزند. مسلماً داشتن روابط اجتماعی قوی برای سلامت جسم و روان مفید است. بااینحال آنهایی که میتوانند در کنار موقعیتهای اجتماعی، از تنهایی نیز لذت ببرند، خوشحالترین مردم خواهند بود. در این مقاله چند دلیل آن گفتهشده ۱. با خود حقیقیات (حقیقت خودت) آشنا میشوی هرکسی که وقت قابلتوجهی با خود میگذارند، میتواند از تأثیرات شگرف تنهایی برایت بگوید. وقتی تنها هستی و در سکوت نشستهای، صدای درون سرت بلندتر و
آیا شما فردی با حساسیت بالا هستید؟ ۱۵ تا ۲۰ درصد مردم دنیا از جمله خود من، از این دسته هستند. درک و شناخت این ویژگی تغییر شگرفی در زندگی من ایجادکردهاست. ویژگیهای افراد بسیار حساس به راحتی احساسات دیگران را حس میکنند. در روزهای شلوغ و پرکار کلافه میشوند. گفتگوی دو نفره را به گفتگو با جمع بزرگ یا صحبت در مورد مسائل سطحی ترجیح میدهند. قهوه، الکل، دارو، مواد مخدر، گیاهان دارویی بهشدت روی آنها تأثیر میگذارد. از خلوت شخصی لذت میبرند. در حقیقت آنها احتیاج دارند زمانی با خود تنها باشند تا انرژی از دست رفتهٔ خود را
آیا تابهحال به روند خوب شدن یک زخم دقت کردهای؟ آیا از بدنت که خود یک معجزه است، شگفتزده شدهای؟ به همهٔ زخمها و ضربهها در طول زندگی فکر کن. به زمانی که به گاز دستزده و دستت را سوزاندهای. بهزانو و آرنج زخمی هنگام یادگرفتن دوچرخهسواری. به لیوانی که موقع شستن از دستت افتاده و شکسته و انگشتت را هم بریده است. یک عمر رویدادهای ناگوار که این کشتیای که با آن سفر میکنیم، بهگونهای سحرآمیز از پس همهٔ آنها برآمده است. بعضی از آنها کمی وخیمتر هستند و هنوز بقایای آنها را میتوان دید. جای زخم یا سوختگی،
دو سال پیش در سن ۲۵ سالگی بازنشسته شدم، بدون اینکه برنامهای برای بازنشستگی داشته باشم. درواقع کارم را رها کردم و قصد پیدا کردن کار جدید هم نداشتم، چون از اینکه به من بگویند فقط دو هفته در سال آزاد هستم خوشم نمیآید. ممکن است این تنها باری باشد که ما به این دنیا میآییم. فقط به این دلیل که یک نفر دیگر به ما یاد داده که موفقیت یعنی از ۹ صبح تا ۵ عصر کارکنیم و پیشرفت کنیم و پول درآوریم تا دوباره آن را خرج کنیم، آیا ما باید این روش را دنبال کنیم؟ عید گذشته پدر
تنها یک دقیقه وقت بگذار و حداقل یک مورد غیرضروری را در زندگیات مشخص کن و همین امروز آن را بکش. وقتی میگویم «بکش»؛ به رئیس، مادر شوهر یا همسایهات فکر نکن. تو باید یکچیز مربوط خودت را بکشی که برای زندگیات نیازی به آن نداری. مثلاً گفتن اینکه «من خشمم را خواهم کشت»، خیلی کلی است. این چیزی نیست که بتوانی با تصمیم گرفتن به آن برسی. دست یافتن به آن به آگاهی نیاز دارد. چیزی بهخصوص که بدون آن بهتر خواهی بود را شناسایی کن و امروز قدم محکمی بردار. مهم نیست چقدر کوچک باشد. یک کار کوچک را انتخاب
برای مدت ۱۲ سال تجربۀ فوقالعادۀ زندگی با مردم هوچول (huichol) را داشتم. یک قبیلۀ بومی که در منطقۀ کوهستانی مکزیک زندگی میکنند. در مدتی که آنجا بودم در مورد شَمَنها مطالعه میکردم و شاگرد یکی از آنها به نام دون خوزه ماتسوا بودم که ۱۱۰ سال عمر کرد. در آنجا شانهبهشانۀ آنها روی مزرعه کارکردم و بسیاری از رازهایشان را کشف کردم. آنها از سالمترین، خوشحالترین و فرزانهترین مردمی هستند که من تابهحال دیدهام. درسهای بسیاری از این شمنها آموختم. یکی از آنها این است که چطور با ایجاد تغییرات کوچک درروش زندگی و عادتهای خود، انسانهای متعادلتر و سازندهتری باشیم.
دیشب شخصی از من پرسید که آیا تنهایی را دوست دارم یا نه؟ جواب دادم: بستگی دارد. گاهی بهترین دوست خود هستم، گاهی بدترین دشمنم. تا ببینیم کدام خود را نشان میدهد. این جملهای از پارکر پالمر است؛ کمی قبل از رفتنش به جنگل در زمستان، جایی که قرار است در آنجا یک هفته تنهایی سر کند. به این باور رسیدهام که یکی از مهمترین درسهای مسیر خودآگاهی این است که بیاموزیم که با خود چگونه تنها باشیم. اگر میخواهی یک هنرمند استثنایی یا یک نویسندۀ ماهر باشی، برایت بسیار سودمند است که یاد بگیری با خودت تنهایی وقت بگذرانی، حتی
این مطلب توسط نویسندۀ مهمان، موژان آذر ترجمه و نگارش شده است. روزانه دهها نه بلکه صدها جملۀ قصار (گفتاورد)، داستانهای «زیبا» و گفتههای پندآموز میخوانیم و میشنویم. برای لحظهای لذت میبریم و شاید با چند نفر هم به اشتراک بگذاریم. اما لحظۀ دیگر بدون آنکه اصل و شالودۀ گفته را به یاد داشته باشیم، سراغ جملۀ بعد میرویم. شخصاً به استفادۀ عمده از این رویه انتقاد دارم. به چند دلیل: نگاه به این جملهها خیلی سطحی شده است و فقط برای چند لحظه جالب است. اغلب از آنها بهعنوان پیامهای شخصی استفاده میشود. بی سلام و علیک، یکی از آنها را
هفتۀ گذشته جلسهای برای گفتوگوی عمیق به همکاری موزان و دوستم اِبرو در استانبول برگزار کردیم. برنامه برگرفته از کارگاههای درون گردی و روش راهبری خودم بود. اسمش را Inner Searching Circle گذاشتیم. برنامه را در مکانی بنام «شفاخانه» (Şifahane) برگزار کردیم. چند باری زمان آن تغییر کرد و دستآخر بهروز پنجشنبه ۲۶ آذر (۱۸ دسامبر) رسید. بعداً فهمیدم که روز عُرس است. این روز را علاقهمندان به مولانا جشن میگیرند. ما هم مناسب دیدیم که جلسه را به ایشان اختصاص دهیم. حدود ۱۵ نفری دورهم بهصورت دایره نشستیم. پرسش اصلیمان نیز این شد: «اگر به ندای درونتان گوش کنید، فکر
رابطه مفهوم پیچیدهای است. درواقع ورای مفهوم و بلکه موجود زندهای است. اغلب فکر میکنیم که رابطه را ما ایجاد و کنترل میکنیم ولی اگر بیشتر دقت کنیم، متوجه خواهیم شد که درواقع ما در روابط مختلف واکنش نشان میدهیم و مجموعۀ تمام آنها چیزی به نام شخصیت، رفتار و رویکرد ما را شکل میدهد. شکلگیری و حیات انسان از رابطه است. چهبسا که اگر رابطهای میان پدر و مادرهایمان نبود، فرزندی هم نبود! پس بهنوعی از زمانی که بشر چرخۀ بقا را بهدست گرفت و خود برای ادامۀ نسل تصمیم گرفت، ادامۀ حیات هم منوط به رابطه شد. زنده ماندن نوزاد
این نوشته طولانیتر از همیشه است و موسیقی پیشزمینۀ این بار، به طرز عجیبی بر روی این نوشته مینشیند. اگر به این آلبوم دسترسی دارید، توصیه میکنم که همراه با خواندن، به موسیقی هم گوش دهید. لینک اسپاتیفای آلبوم در انتهای نوشته وجود دارد. پنجمین دوره از زندگیام هم پایان یافت. برای من زندگی از زمانی به دورههای مختلف تقسیم شد که برای اولین بار انتخاب زندگی خود را بهدست گرفتم. قبل از آن برای چیزی مطمئن نبودم و فقط اعتماد میکردم. البته الان هم به چیزی مطمئن نیستم و فرصت تردید کردن را به خود میدهم. ولی جنس اولی اعتماد
گزینش طبیعی یا انتخاب طبیعی فرایندی است که در طی نسلهای پیاپی، سبب شیوع آن دسته از صفات ارثی میشود که احتمال زنده ماندن و موفقیت زادوولد یک ارگانیسم را در یک جمعیت افزایش میدهند. طبیعت مکانیسمی برای بقا دارد. شرایطی فراهم میکند که گونهای تکامل یابد و خود را با تغییر هماهنگ کند و یا منقرض شود! ما نیز از این تغییر بینصیب نماندهایم. هم تواناییها و هم آگاهیمان در چرخۀ تکامل تغییر میکند. تئوریای توسط دان بِک بانام Spiral Dynamics ارائهشده که سیر تکامل و رشد انسان در آن به هشت قسمت تقسیمشده است. این مدل تکامل بشر را از صد هزار سال پیش به
در تولد ۳۴ سالگیام تصمیم گرفتم که هدیهای برای مخاطبان «قدم زدن در باغ عدن» آماده کنم. دریک نظرسنجی از کاربران خواستم که بگویند تمایل به یادگیری چه چیزی دارند. یافتن عنصر وجودی، بیشترین رأی را آورد. عنصر وجودی چیست؟ پس از خواندن کتابی با عنوان “Element” از کِن رابینسون و الهام گرفتن از آن، من بهواژۀ «عنصر وجودی» رسیدم. تعریف کِن رابینسون از عنصر وجودی، تلاقی استعداد و علاقه است. آنجایی که این دو به هم میرسند نقطه ایست که در آن پیشرفت مستمر و رضایت خاطر حاصل میشود. در این مدل شکوفایی بسیار طبیعی و با کمترین انرژی شکل میگیرد. چون در اصل برای چیزی سعی نمیکنیم
این روزها نکتهای توجهم را بسیار جلب کرده است. تمرکز و سخت گرفتن. در چند گفتوگوی اخیر با دوستان متوجه شدم که از ملایمت صحبت میکنیم و اینکه سخت گرفتن، سخت ایستادن و سخت حرکت کردن در زندگی، روندی فرسایشی است و اندکی بعد، از فرط خستگی ادامۀ مسیر ممکن نخواهد بود. حتی اگر آن کار تلاش در جهت تغییری مثبت و سازنده همچون تغییر در عادت، سبک زندگی یا تغذیه باشد. ولی تا زمانی که رویکرد ما با اجبار و تحکم باشد، همچنان انرژی آن کاهنده خواهد بود. نمونههای آن را میتوان از نوع واژههایی که برای آن کار استفاده میکنیم، تشخیص داد. مثال آن کلماتی مانند «حتماً»، «باید» و
توضیح: سعی من در این نوشته ارج نهادن به مقام استادی است. این به معنی فراموش کردن زحمات معلمهای عزیز و دلسوز نیست. چهبسا بسیار از آموزگارهای خود آموختهام و ارزش تلاشهای آنها منجمله مادر عزیزم را میدانم. بسیار دیدهام که افراد پس از دوران مدرسه، هر فردی را که از او چیزی میآموزند، استاد خطاب میکنند. فرقی نمیکند که «استاد» (Master) در چه جایگاهی باشد و تعامل در آموزش چگونه. اما به نظر من تفاوت عمیقی بین استاد و معلم وجود دارد و باوجوداین که ما در زبان خود واژههای مختلفی برای شخصی که آموزشوپرورش میدهد، داریم، بازهم تنها به
ناپایداری در طبیعت ناپایداریها در طبیعت تماماً پویا هستند و تمایل به بازگشت به حالت اول خوددارند. پس چرا در مورد انسان اینطور نیست؟ انسانی که میبایست بخشی از طبیعت باشد، نه جدای آن؟ چگونه است که طبیعت خود را احیا میکند ولی ما نمیتوانیم؟ چطور با توجه به رشد باورنکردنی تکنولوژی و رفاه در کشورهای پیشرفته و در حال رشد، نرخ افسردگی و نارضایتی از زندگی نیز به حد بیسابقهای در حال افزایش است؟ به یاد دارم که چند سال پیش رفتاری داشتم که همیشه تمایل به خوشحالی بود. حتی زمانی که خوشحال نبودم. شعاری هم بر زبانم بود که «ما در
همیشه سعی میکنم با کسانی در ارتباط باشم که برای پُرکردن تنهاییم نباشند، بلکه از صحبت و حضور آنها لذت ببرم و همواره تلاش میکنم تا برای آنها وقت داشتهباشم و در اولویت بگذارمشان. این روش باعث میشود که زمان با کیفیتی را با دیگران داشتهباشم. در سایر مواقع، زمانهای با اهمیتی نیز برای خودم ایجاد میشود که بسیار از این خلوت شخصی لذت میبرم. اما گاهگاهی میشود که خودم دچار تنهایی میشوم. زمانی که نیاز به اجتماعی دارم ولی آن را پیدا نمیکنم. اینکه چطور میتوان اجنماع مناسبی پیداکرد و روشهای مناسبی برای «درونگرا»ها پیشنهادداد، بحث جدایی است که در اینجا نه میتوانم
کمک به خود میبایست مقدمتر از کمک به دیگران باشد. حتی در مواردی که ممکن است آن کمک از بهشت باشد. – موارجی دسایی توضیح: در این نوشته قصد من جمعبندی به نگاه کمککردن از دیدگاه اجتماعی آن است و نه بحث روانشناختی آن و تلاشم بیشتر مروری بر دلایل کمککردن فردی است تا نگاه علمی بر این مسئله. ولی سعی کردم که از منابع علمی جامعهشناسی و روانشناسی اجتماعی نیز کمک بگیرم. تا به حال چندبار شده که در خیابان کسی آدرسی از شما بپرسد؟ چندبار شده که شخص دیگری بدون دعوت بهجای شما پاسخ داده؟ برای من که
فرزانه هرروز در سفر است؛ بدون اینکه خانهاش را ترک کند. هرقدر هم که مناظر مقابلش باشکوه باشند، به آرامش او خدشهای وارد نمیشود. – لائوتزو، تائو ته چینگ امروز صحبتی با دوست عزیزی داشتم که بهدلیل دوری از هم، مدتی امکان صحبت حضوری نداشتیم. بعد از کمی صحبت و بهگمانم فراهمشدن «فضای امن» و مدتی منّومن، حرفی باز شد که شنیدنش برایم بسیار دلنشین بود. صحبتش از آنجا شروع شد که «من دلم برای آیدین قبلی تنگشده و دوست دارم که شخصی که میشناختمش را ملاقات کنم و خاطرات قبلی را مرور کنیم.» بهگفته ایشان، من خیلی تغییرکرده و از خودم دور شدم. از
بارها شده دیدن افرادی یا بهتر بگویم رفتاری از آنها باعث میشود که در محیط راحت نباشم. وقتی که دقیقتر میشوم میبینیم که تمام این افراد اغلب دارای ویژگیهایی مشترک بودند که در من به اندازۀ کافی رشد نکرده بود. اینگونه رفتارها باعث میشد تا عدهای برای من مناسب و عدهای دیگر نامناسب برای ارتباط باشند. ادامۀ این رویکرد باعث میشد تا افرادی با طرز فکرهای نسبتاً یکسان اطراف من باقی بمانند و ارتباطم با سایرین کمرنگتر شود. درصورتیکه اصل ماجرا (شناخت نقاط تاریک درون) دستنخورده باقی میماند و فرصتی برای کنکاو آن پیدا نمیشد. برای نمونه دیدن افرادی با اعتماد بهنفس (خواه متناسب یا
دیروز دوستی رو ملاقات کردم که کمی آشفته بود. بخشی از آشتفتگهاش شخصی و بخش دیگر آن مربوط به روابط اجتماعیاش بود. البته نه آن دسته که خود انتخاب کرده، بلکه آن دسته که نیاز به تعامل دارد. نمیخواهم وارد جزعیات شوم، ولی توضیح کوتاه اینکه دوستم معتقد است، صاحبخانه بیدلیل درخواست افزایش بیش از حد اجاره رهن دارد. من تخصصی در قیمت مسکن ندارم و قطعاً فرد مناسبی برای نظردادن نیستم. ولی نکته دیگری که توجه مرا جلب کرد، رابطه یکساله دوستم با صاحبخانهشان بود. صاحبخانه در یکی از شهرستانهای ایران ساکن و واحدی در تهران برای اجاره دارد. زمانی
ساخته شده با ❤ در تهران و ازمیر
تولید ۱۳۹۷